میبرد ، آنجا را میسازد و رنگ و روغن میزند ، و به فرشها و پردهها مزينمینمايد . اما روزی كه میخواهد به آن خانه منتقل گردد يك مرتبه متوجهمیشود كه به جای قطعه زمين خود ، يك قطعه زمين ديگر كه اصلا به او مربوطنيست و متعلق به ديگری است ، ساخته و آباد كرده و مفروش و مزين نموده، و قطعه زمين خودش خراب و به كناری افتاده است :
در زمين ديگران خانه مكن |
كار " خود " كن ، كار " بيگانه " مكن |
كيست بيگانه ؟ " تن " خاكی تو |
كز برای او است غمناكی تو |
تا تو تن را چرب و شيرين میدهی |
گوهر جان را نيابی فربهی |
در جای ديگر میگويد :
ای كه در پيكار " خود " را باخته |
ديگران را تو ز " خود " نشناخته |
تو به هر صورت كه آيی بيستی |
كه منم اين ، و الله اين تو نيستی |
يك زمان تنها بمانی تو زخلق |
در غم و انديشه مانی تا به حلق |
اين تو كی باشی ؟ كه تو آن او حدی |
كه خوش و زيبا و سرمست خودی |