لحظه اول است نه لحظه وسط و نه لحظه آخر ، " خود " او از اول تا آخر ،" خود " است بلكه هر چه به آخر میرسد " خود " تر میشود ، يعنی "خود " ش كاملتر میشود . از " خود " به سوی " خود " حركت میكند ولیاز " خود " ناقص به سوی " خود " كامل حركت میكند . همين گل بدوناينكه شعور داشته باشد به سوی كمالش حركت [ میكند ] . حال اگر همين گلشاعر بود و شعور میداشت ، آيا غير از اين بود كه عشق به همان كمالمیداشت ؟ همه موجودات ، بالفطره عاشق كمال نهائی خود هستند ، همان گلهم عاشق كمال نهائی خودش است ، جمادات هم به قول بعضی عاشق كمالاتنهائی خودشان هستند ، هر موجودی عاشق كمال خودش است . بنابراين تعلق يك موجود به غايت و كمال نهائی خودش ، برخلاف نظرآقای سارتر ، " از خود بيگانه شدن " نيست ، بيشتر در خود فرو رفتناست ، يعنی بيشتر " خود ، خود شدن " است . آزادی اگر به اين مرحلهبرسد كه انسان حتی از غايت و كمال خودش آزاد باشد يعنی حتی از خودشآزاد باشد ، اين نوع آزادی از خود بيگانگی میآورد ، اين نوع آزادی استكه بر ضد كمال انسانی است . آزادی اگر بخواهد شامل كمال موجود هم باشد ،يعنی شامل چيزی كه مرحله تكاملی آن موجود است به اين معنا كه من حتی ازمرحله تكاملی خودم آزاد هستم ، مفهومش اين است كه من از " خود "كاملترم و " خود " ناقصتر من از " خود " كاملتر من ، آزاد است .اين آزادی بيشتر انسان را از خودش دور میكند تا اين وابستگی [ يعنیوابستگی به كمال و خود كاملتر ] . در اين مكتب ميان وابستگی به غير و بيگانه ، با وابستگی به |