سالك حتما بايد مدتی سرگينهای حيوانات را جمع كند ، كناسی كند و ياكارهائی بدتر از اينها را انجام دهد برای اينكه نفسش كشته شود ، كه اسلاماينها را اجازه نمیدهد . ابراهيم ادهم كه از مشايخ تصوف است میگويد ( 1 ) : من در عمرمهيچوقت به اندازه سه موضع خوشحال نشدم . يكی آنكه وقتی مريض بودم و درمسجدی افتاده بودم و نمیتوانستم بلند شوم ، خادم مسجد آمد و گداها وفقيرها را كه خوابيده بودند ، بلند كرد . به من هم كه رسيد [ با عتاب ]گفت : بلند شو ! و چند لگد با پايش به من زد ، و من هم نمیتوانستم بلندشوم . همه رفتند و من تنها بودم . بعد خادم پايم را گرفت و مثل يك لاشهمرا از مسجد بيرون انداخت . خيلی خوشحال شدم چون ديدم اين نفس در اينجادارد حسابی كوبيده و ذليل و خوار میشود . مورد دوم اينكه يك وقت همراه عده زيادی سوار كشتی بوديم . دلقكی دراين كشتی بود كه برای سرگرمی اهل كشتی دلقك بازی میكرد و قصه میگفت ومردم را میخنداند . يكدفعه گفت : بله در فلان جا به جنگ كفار رفته بوديمو چنين و چنان میكرديم و بعد يك كافر كثيفی در آنجا بود و من رفتم وريش او را گرفتم و كشيدم . آن دلقك در مجلس نگاه كرد چون آدمیمیخواست كه او را به اصطلاح ، سوژه خودش قرار دهد از من پستتر كسی راپيدا نكرد ، آمد ريش مرا گرفت و كشيد و مردم خنديدند . اينجا هم خيلی پاورقی : . 1 نقل من در اينجا از ابن ابی الحديد است . ابراهيم ادهم ، اولشاهزاده بود بعد فرار كرد و در حال تنهائی زندگی كرد و مشغول سلوك ومجاهده با نفس شد . |