اصل دوم غير مشروط اقتصاد
محققان هر دوره و جامعهاى از هر گونه موضعگيرى مخصوصى كه بخواهند به بررسى تمدنها بپردازند ، نميتوانند اهميت مطلق مسائل اقتصادى را ناديده بگيرند . ما واقعيت انسان را چه در حال فردى و چه بعنوان جزئى از جامعه با هر عينكى هم كه تفسير كنيم ، اين حقيقت را در متن طبيعت آدمى مشاهده عينى خواهيم كرد : تباهى يا اختلالات اقتصادى ميتواند عامل نابودى هر گونه تمدنى بوده باشد ، اگر چه آن تمدن در اوج شكوفائى سير كند .
اين اصل كلى غير مشروط نه به عنوان يكى از مختصات تمدن بشمار ميرود ،
بلكه بديهى است كه قوام حيات بشرى و ميدان تحرك آن را مسائل اقتصادى تشكيل ميدهد ، زيرا انسان چه در ابتدائىترين شكل حيات بوده باشد و چه در عالىترين اشكال آن ، بدون استهلاك موادى از طبيعت ، امكان ادامه حيات
[ 219 ]
ندارد . البته اين دو مسئله را لزوما از يكديگر تفكيك ميكنيم كه به وجود آمدن رفاه اقتصادى از مختصات بسيار مهم يك تمدن است ، نه علت اصلى آن .
به اين معنى كه هيچ تمدنى نميتواند بدون نظم و رفاه اقتصادى صحيح به وجود بيايد ، ولى چنين نيست كه اگر نظم و رفاه اقتصادى يك جامعه تكميل شده باشد ، حتما و بالضروره بايستى از تمدن بمعناى اين كلمه برخوردار بوده باشد . ما امروزه كشورهائى را در اروپا و جوامعى را در آمريكا مىبينيم كه از لحاظ اقتصادى در حد اعلا برخوردارند ، ولى از آرمانهاى اعلاى انسانى و اخلاقى و بلكه از درك هدف اعلاى زندگى در فقر اسف انگيزى بسر ميبرند .
اگر اقتصاد و بارور شدن همه ابعاد آن ميتوانست شرط لازم و كافى يك تمدن بوده باشد ، ميتوانست همه افراد جامعهاى را كه مسائل اقتصادى آنان بارور گشته است ، از امتيازات عالى انسانى مانند تعديل خود خواهىها و لذت جوئىها و عشق به حق و عدالت و اشتياق به افزايش معرفت و جهان بينى برخوردار نمايد . ولى ما مىبينيم عملا چنين نبوده و نيست . ممكن است گفته شود : مقصود از بارور شدن ابعاد اقتصادى جامعه ، رفاه و آسايش مطلق و وفور مواد اقتصادى و ريشهكن شدن فقر فقط نيست ، بلكه مقصود به وجود آوردن آن نظم و انضباط اقتصادى است كه موجب اختلال ديگر ابعاد آدمى نباشد . باين معنى كه بتواند ابعاد هنرى و اخلاقى و نوع دوستى و معنوى و عدالتخواهى و معرفتجوئى مردم را شكوفا بسازد . پاسخ اين مسئله روشن است ، زيرا بحث در اين نيست كه شكوفا گشتن اين ابعاد مطلوب همه جوامع و رهبران راستين آنها است ، زيرا اين يك ضرورت زندگى آدمى است كه بدون آن ، هر نظم و انضباطى هم كه در حيات انسانها برقرار بوده باشد ،
طعمى براى خود حيات نمىبخشد ، بلكه بحث در اينست كه آيا بجريان افتادن عالىترين اصول اقتصادى اجتماعى ، بهترين مقدمه و وسيله براى آمادگى افراد جامعه به رشد و تكامل مغزى و روانى در ابعاد متنوع آنها است ، يا اينكه
[ 220 ]
خود جريان عالى اصول اقتصادى اجتماعى ، رشد و تكامل مغزى و روانى افراد جامعه را بطور جبر بوجود ميآورد ، چنانكه يك علت كامل معلول كامل خود را به وجود ميآورد ؟ تجارب تاريخى و قواعد انسان شناسى شق اول را نشان ميدهند و اثبات ميكنند كه شكوفا شدن بعد اقتصادى انسانها و بجريان افتادن منطقى اصول اقتصادى بهترين ، حتى ضرورىترين مقدمه و وسيله براى آمادگى افراد جامعه به رشد و تكامل مغزى و روانى در ابعاد متنوع آنها ميباشد .
بهمين جهت است كه ما در بررسى تمدنهاى گذشته تاكنون فقط ميتوانيم با مشاهده اقتصاد شكوفان در يك تمدن ، اينگونه قضاوت كنيم كه آن تمدن بعد اقتصادى مردم را شكوفان ساخته بود . ولى نميتوانيم بگوئيم : افراد جوامع آن تمدن ، همه عدالتخواه و آزادى طلب و حقشناس و طالب هنر و معرفت و جهان بينى و اخلاق بوده و از تعدى و ستم و جهل و ركود فكرى گريزان بودهاند . ما در دوران عمر بن عبدالعزيز با همين مسئله رويارو ميشويم كه وضع اقتصادى جوامع اسلامى بحدى از نظم و انضباط و خود كفائى برخوردار بود كه بودجه بيتالمال موردى براى مصرف در كشورهاى اسلامى نداشت ، لذا به دستور عمر بن عبدالعزيز اين بودجه براى آزاد كردن بردهها به آفريقا فرستاده شد ، اعم از بردههاى مسلمان و غير مسلمان . با اينحال رشد مغزى و روانى مردم آن دوران داراى مختصات عالىتر از ديگر دورانهاى خلافت بنىاميه و بنىعباس نبود ، مگر آنچه كه از اختصاصات روانى عمر بن عبدالعزيز ، بر مردم پيرامون خود سرازير ميگشت .