تعليم و تربيتهاى انسانساز بايد دو كار اساسى انجام بدهند :
يكم ايجاد عوامل رشد شخصيت انسانها كه مهمترين آنها تفسير و توجيه جوهر قدرت و چگونگى بهرهبردارى از آن ميباشد ، كه خود اين رشد معلول تفهيم اين قانون انسانى است ( بر خود به پسند آنچه را كه بر ديگران مىپسندى ،
و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمىپسندى ) دوم ميانجىگرى جدى براى آشتى دادن انسانها با خويشتن .
توضيح اينكه اكثريت بسيار چشمگير مردم در جوامع انسانى با خاموش ساختن نداهاى وجدانى خود و با منحرف ساختن انديشه و تعقل و مختل كردن
[ 215 ]
احساسات عالى انسانى خود شمشير بدست مشغول قطعه قطعه كردن وجدان و تعقل و احساسات خويشتن ميباشند . بايد تعليم و تربيت وارد كارزار نبرد انسان با خويشتن گردد و وجدان و تعقل و احساسات عالى را از شمشير بران خود طبيعى آنان نجات بدهد .
اگر اين ميانجىگرى و ايجاد آشتى ميان انسان با خويشتن بثمر نرسد ،
ماكياولى و فلسفه او را با دست خود حاكم مطلق همه شئون بشرى خواهد ساخت .
اما قدرت بمعناى عمومى و در هر شكل كه باشد ، اساسىترين عامل حركتها و دگرگونىها است . [ 1 ] اگر بگوئيم : جهان و انسان منهاى قدرت ،
فورا اين نتيجه را بايد بگيريم كه جهان و انسان منهاى جهان و انسان پس قدرت عامل هر گونه تحرك و فعاليت در جهان هستى است . حال ببينيم به چه علت اين بزرگترين عامل گرديدن انسان و جهان ، موجب زورگوئىها و حق كشىها و كشتارهاى بيشمار و سقوط انسان به دست انسان ديگر و تضادهاى كشنده ميگردد ؟ اين علت از نسبت دادن قدرت به من شخصى بىمهار و بينهايت سودجو و خودخواه سر چشمه ميگيرد . اينست خطرناكترين چهره انسان كه با تملك قدرت « من هدف و ديگران وسيله » همه سطوح روانى او را اشتغال مينمايد . احساس بىنيازى مطلق از همه روابط طبيعى و انسانى ، احساسى بنام بىنيازى از قانون و تكليف و حق را بدنبال خود ميكشد و طغيانگرى قدرتمند آغاز ميگردد . و اگر قدرت از تملك من شخص بىمهار نجات پيدا كند و آدمى خود را عامل تعديل قدرت و ايجاد كننده حركت و دگرگونىهاى سازنده در دو قلمرو انسان و جهان تلقى نمايد ، و خود دستخوش تلاطمهاى طوفانزاى قدرت نگردد . ميتوان گفت تكامل انسانى كه هنوز در مغز مردم حالت رؤيائى دارد ، آغاز شده است . نميدانيم چرا گروهى فراوان از انسانها بردگى خود
[ 1 ] قدرت به اين معنى شامل هرگونه نيرو و انرژى در هر جريانى كه تصور شود ، ميباشد
[ 216 ]
را به قدرت ، مالكيت بر قدرت ، نام نهادهاند ؟
برخى از صاحبنظران را عقيده بر آنست كه بطور كلى احساس « من قدرتمندم » از طغيان بر اصول و قوانين و ديگر انسانها قابل تفكيك نميباشد و اينست معناى :
« اِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى اَنْ رَآهُ اسْتَغْنى » ( قطعا انسان هنگاميكه خود را بىنياز ببيند ، طغيان مىكند ) بنظر مىرسد احساس بىنيازى غير از احساس قدرتمندى است . معناى احساس اول اينست كه « من مطلق هستم » ، « من در عالم هستى هيچگونه وابستگى و احتياج ندارم » ، « من از همه رشد و كمالات برخوردارم » بدون ترديد اين خيالات خطرناك هرگونه طغيانگرى و ياغيگرى بر همه اصول و همه انسانها را در بردارد ، زيرا آدمى با اين احساس و ادعا و با فرض اينكه در همين جهان طبيعت و در ميان انسانها زندگى ميكند ، خود را ذيحق و صاحبنظر و داراى قدرت بر تصرف در همه چيز و همه كس ميداند . و با اين فرض و احساس و ادعا هيچ اقدامى بر مبناى اعتقاد به اصل و قانون ننموده ، از كمترين حركات وى تا همه حياتش طغيانگرى و تمرد بر همه حقايق و واقعيات خواهد بود . اين احساس بىنيازى غير از احساس داشتن قدرت است . لازمه احساس داشتن قدرت ،
طغيانگرى نيست ، چنانكه احساس داشتن چشم و گوش و زبان و احساس و عقل هرگز ملازم قطعى طغيانگرى نيست ، زيرا چنانچه شخصيت رشد يافته آدمى چشم را براى ديدن و گوش را براى شنيدن و زبان را براى سخن گفتن و احساس را براى دريافت و عقل را براى استنتاج صحيح بكار ميبرد و خود آن وسايل را مورد عشق و پرستش قرار نمىدهد ، همچنين قدرت را در انواع و اشكال گوناگونش جز وسيلهاى براى هدفهاى معقول تلقى نمىنمايد . هدف آدمى در اين زندگانى است كه رابطه او را با قدرت و طرز تفكر او را درباره قدرت تعيين و مشخص مينمايد . همچنانكه هدفگيرىهاى آدمى طرز
[ 217 ]
تفكر و رابطه او را با عقل و نوع كاربرد آن را مشخص مىسازد . يك معناى عالىتر از همه انواع ارتباطات با قدرت وجود دارد كه عبارتست از پذيرش اين حقيقت كه آدمى با نظر به انواعى بيشمار از وابستگىها به طبيعت ،
به تاريخ ، به جامعه ، به صدها مقدماتى كه موجب بوجود آمدن قدرت معين كه امروزه در اختيار وى قرار گرفته است ، خود را مانند رودخانهاى تلقى كند كه بجهت قرار گرفتن در موقعيت خاص جغرافيائى ، آبى زلال و حيات بخش كه از مبداء لا يزال الهى در آن به جريان افتاده است ميرود و نباتات و جانداران را سيراب نموده براى آنها حيات مىبخشد .
تمدنهاى رسمى و گردانندگان ناآگاه آنها ، اين طرز تلقى از قدرت و توصيه و تأكيد به آن را پند و اندرز و موعظه مىپندارند و اعتنائى به آن ننموده ، مىگويند برويد اين مطالب را در معبدها مانند مسجد و كليسا و كنيسه و معابد بودائى و محافل مرتاضان مطرح كنيد ، اين حرفها بدرد ما نمىخورد .
ما هيچ پاسخى براى اينان نداريم ، جز نشان دادن افزايش تيمارستانها ،
و افزايش زورگوئىها و حقكشىها و رواج ماكياولى گريها و جنگهاى مستمر خانمانسوز و پايمال گرديدن جوامع ناتوان بوسيله جوامع قدرتمند و استخدام مقدسترين وسايل مانند علم و آزادى و وجدان و غير ذلك براى اشباع خود خواهى بيمارگونه قدرتمندان و صرف محصول انرژيهاى حياتى آدميان در بنيان كنترين اسلحهها .
بايد يقين داشته باشيم كه اگر رابطه آدمى با قدرت و طرز تفكر او درباره قدرت بهمان طور بود كه ما در بالا گفتيم هيچ عاملى براى سقوط تمدنها و زوال آنها از جوامع بشرى ، قابل اثبات نبود ، به اين معنى كه قانون عدم رجوع به قهقراء اقتضا ميكند كه امتيازى را كه بشر به دست مىآورد ، يا بايد بر آن بيفزايد ، يا آن را در همان وضعى كه به دست آورده است ، نگهدارى كند و يا در صورتيكه بجهت هجوم رويدادهاى محاسبه نشده از طرف طبيعت و يا انسانهاى وحشى و درندهخو
[ 218 ]
از نگهدارى آن امتياز ناتوان گردد ، به نحوى مناسب و امكانپذير آن امتياز را به انسانهاى جوامع ديگر منتقل بسازد ، و ممكن است تمدن ( باصطلاح ) امروزى مغرب زمين ، دستخوش احساس پوچى زندگى و نااميد شدن جوانان آن سرزمين از آينده مبهم ، رو به انقراض برود . اگر براى گردانندگان آن تمدن تفسير ما درباره قدرت و تفسير رابطه انسانها با آن ، موعظه تلقى نشود ،
و گردانندگان بتوانند از « خود خواهى » عبور نموده به « انسان محورى » گام بگذارند ، مسلما ميتوانند امتيازاتى را كه تمدن ناميدهاند ، از سقوط حتمى نجات بدهند ، اما هيهات ، بيم آن ميرود كه اين بخواب رفتگان در بستر قدرت را ، جز غرش موشكها و اتمها كه ختم تاريخ بشرى با برچيده شدن بساط تمدن را اعلام خواهد كرد . بيدار ننمايد . مباحثى ديگر در مسئله « آيا حق پيروز است يا قدرت ؟ » وجود دارد كه ما آنها را در تفسير خطبه بيست و هفتم مطرح خواهيم كرد .