تفسير عمومى خطبه بيست و يكم
2 فانّ الغاية امامكم ( هدف نهايى حيات پيش روى شما است ) چه بخواهيم و چه نخواهيم ، چه بدانيم و چه ندانيم ، رو به هدف نهائى پيش ميرويم
نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مى نبينى قاصد جاى نويم ؟
پس مسافر آن بود اى ره پرست
كه مسير و روش در مستقبل است
مولوى اگر به اميد پيدا كردن سكون ، بر بال خيال نشسته ، گام به ما فوق كيهان بيكران بگذارى ، سپس به درون ناچيزترين ذرهاى از يكدانه شن فرو روى ،
حركت را در همه جا حكمفرما خواهى يافت . از جنين مادران گرفته تا دشت پهناورى كه انسانى كهنسال پس از سپرى كردن ساليان عمرش آخرين نفسهاى خود را در فضاى آن دشت بر ميآورد ، از اعماق اقيانوسها گرفته تا صخرههاى كوه پيكر كه ميليونها سال در قلهاى سر بفلك كشيده وضعى ثابت از خود نشان ميدهند ، همه و همه محكوم قانون حركت و تحول بوده و تو تماشاگر ساده لوح نخواهى توانست دو بار بيك رودخانه وارد شوى [ 1 ] . آنگاه كه كلماتى
[ 1 ] جملهاى معروف از هراكليد است كه ميگفت : « من دو بار بيك رودخانه وارد نشدهام »
[ 5 ]
مانند پايدار ، جاودان ، ثابت ، بقاء ، فنا ناپذير ، در قلمرو طبيعت بر زبان ما انسانها جارى ميگردند ، در حقيقت بازگو كننده محدوديت نگرشها و كوتاهى زندگى ما و سطحى نگرىهاى ما در پهنه طبيعت ميباشند . مگر ما همان انسانها نيستيم كه سه شاخه پنكه برقى در حال حركت را دايره ساكن تلقى ميكنيم ؟ مگر مثل ما مثل آن پشه بيمقدار نيست كه تمامى طول زندگيش از مرز بهار و پاييز نميگذرد ، و در عين حال درباره باغ و باغبان و حركت و قوانين حاكم بر آن دو اظهار نظر و قضاوت مينمايد ؟ بينوا ،
در بهاران زاد و مرگش دردى است
پشه كى داند كه اين باغ از كى است
آيا سئوال از اينكه « اين حركت و تحول و جنب و جوش از كجا تا كجا است ؟ » كه از آغاز حيات فكرى بشرى تا اين لحظه با اشكال مختلف ، از ذهن هر انسان آگاه خطور كرده است ، يك سئوال منطقى است ، يا يك بيمارى روانى ؟
اگر يك بيمارى روانى است ، چرا آنهمه متفكران زبر دست شرقى و غربى و قديم و جديد نميتوانند با پاسخ منطقى ريشه اين بيمارى را در درون انسانها بخشكانند ؟ اگر اين سئوال منطقى است ، پاسخ قانع كننده آن چيست ؟
آيا ميتوان گفت : اين حركت و تحول از در هم فشردگى شروع ميشود و در انبساط بىنهايت پايان مييابد ؟
اگر همه جهان هستى در يك قطعه موجود فشرده قرار گرفته بود ، چه عاملى باعث باز شدن و انبساط آن شده است ؟
اگر بگوئيم عامل درونى موجب باز شدن و انبساط آن گشته است ،
اين سئوال پيش ميآيد كه عامل به فعاليت افتادن آن عامل درونى در موقعى معين چه بوده است ؟ اگر پاسخ بدهيم كه عامل ديگرى در درون آن عامل ،
علت به فعاليت افتادن عامل مزبور گشته است ، باز سئوال فوق مطرح خواهد گشت . اگر بگوئيم : جهان هستى در يك جريان دائمى از انقباض به انبساط و از انبساط به انقباض حركت ميكند . به اضافه اينكه اين يك
[ 6 ]
سخن ناشى از احتمالى است كه كمترين تكيه بر مشاهده و تجربه ندارد ، سئوال از عامل حركت مزبور را از بين نميبرد ، يعنى اين سئوال كه چرا جهان چنين حركتى را انتخاب كرده است ؟ بىپاسخ ميماند . اگر بگوئيم :
ما ز آغاز و ز انجام جهان بيخبريم
اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است
و ما انسانها در مقطعهايى از زمانها قرار ميگيريم كه موجودات بيشمارى را در حال حركت و كون و فساد مىبينيم و نميدانيم سرگذشت جهان چه بوده است و سرنوشت نهائى آن چه خواهد بود . اين طرز تفكر ، هر گونه اصول جهان بينى و معرفتهاى كلى ما را به مسخره ميگيرد ، زيرا هيچ نوع جهان بينى نميتواند از يك مغز متفكر تراوش كند ، مگر اينكه بايستى درباره جهان هستى و موجوديت آن ، يك عده اصول كلى را پىريزى كند و چون اين اصول بايستى كليت داشته باشند ، بدون ترديد داراى آن عموميتى خواهند بود كه كل جهان هستى را توضيح بدهند . ما با هر توضيح كه درباره جهان هستى بدهيم ، بدون احتياج به دركى روشن در آغاز و انجام آن ، معرفتى كلى درباره جهان بدست نخواهيم آورد ، اگر چه شناخته شدهها و معلومات ما بصورت كل دانههاى تسبيح در آيد كه نخ آن را كشيده باشند و آن دانهها يكى در كنار ديگرى قرار بگيرد ، نه يكى پس از ديگرى .
از اين مطلب بگذريم ، اگر آدمى عدهاى از دريافتهاى مستمر و پر محتوى را كه سرتاسر تاريخ بشرى را فرا گرفته است ، ناديده بگيرد ، هيچ ديدگاهى جز پوچ گرايى براى او باقى نميماند . درست دقت فرمائيد :
1 دريافت عدالت و لزوم آن ، اساسى ندارد 2 دريافت نظم و قانون در كل جهان هستى بىپايه است 3 دريافت حق شناسى و گريز از باطل گرايى خيالى بيش نيست 4 دريافت مسئوليت و تعهد در زندگانى توهمى است بىاساس 5 دريافت شرم از انسانيت و اصول آن بر بنياد منطقى استوار نميباشد
[ 7 ]
6 دريافت لزوم صدق و اخلاص پوچ است 7 دريافت لزوم تعاون در زندگى و تهيه وسايل حيات ناتوانان ،
احساسى بيمعنى است 8 دريافت عظمت آزادى و بهره بردارى از آن در به فعليت رسانيدن ابعاد انسانها ، رؤيائى بيش نيست 9 دريافت زيبائى در عالم هستى جز شوخى چيز ديگرى نيست 10 دريافت اسرار آميز بودن جهان ، از جهل و نادانى است 11 دريافت لزوم تعديل خود خواهىها در راه رسانيدن مردم به حقوق حياتى خود ، مسخره كردن خويشتن است 12 دريافت لزوم فضيلتهاى اخلاقى از ضعف و زبونى است 13 دريافت گذشت از لذايذ شخصى و شستن دست از جان در راه احياى جانهاى آدميان ، حماقت است 14 دريافت يك آهنگ كلى تكاملى براى جهان هستى بازيگرى ذهنى است آيا چنين نيست كه اگر ما اين دريافتهاى اصيل را پوچ و خيال بشماريم و آنها را خواب و خيال تلقى كنيم ، منكر انسان شدهايم ؟
شما اگر اين دريافتها را از انسان منها كنيد ، آيا موجودى را كه شايستگى نامگذارى انسان را داشته باشد ، ميتوانيد اثبات كنيد ؟ اين دريافتها با نظر به نتايج انسان شناسىها در رشتههاى مختلف و جهانبينىها با طرق گوناگون ، همان مقدار واقعيت و اصالت دارند كه موجوديت طبيعى انسان .
يكى از اين دريافتها چنانكه گفتيم ، دريافت يك آهنگ كلى تكاملى براى جهان هستى است . ترديد در اصالت اين دريافت باين دليل كه من آن را نمىبينم ، هيچ تفاوتى با ترديد در اصالت دريافت نظم و قانون در كل جهان هستى با استناد به اينكه من همه جهان را نمىبينم ، ندارد ، زيرا تاكنون
[ 8 ]
هيچ متفكر و نابغهاى نتوانسته است ادعا كند كه من كل جهان هستى را بررسى نموده ، نظم و قانون را در آن حكمفرما ديدهام . بعبارت كلىتر ميتوان گفت :
هيچ يك از دريافتهاى فوق مستند به مشاهده عينى نميباشد ، با اينحال چنانكه گفتيم انكار واقعيت و اصالت آنها مساوى انكار انسان ميباشد .
دريافتى را كه در شماره چهاردهم مطرح كرديم ، اثبات كننده غايت و هدف اعلاى جهان هستى است كه در پيش روى ما است و هر لحظه از زندگى ما كه ميگذرد ، گامى بآن غايت و هدف نزديك ميشويم .
اگر كسى به خود اجازه بدهد كه در اصالت دريافت مزبور ترديدى به خود راه بدهد ، او به خود اجازه ميدهد كه همه عالم هستى را بازيچه و همه فداكارىها و گذشت از خودها را كه ميليونها انسان سرتاسر تاريخ را در راه پيشبرد تكامل و دفاع از حيات انسانها فرا گرفته است جز حماقت و جهل چيز ديگرى تلقى نكند
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى
ناصر خسرو قباديانى 3 وَ انَّ وَرائَكُمُ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ ( آغاز ابديت كه ساعتى پايان ساعتها است ، شما را از پشت سر ميراند ) واقعيت روز مشاهده نتايج حيات ، چنان محقق و حتمى است ، كه گوئى مانند يك عامل موجود دنبال شما افتاده و شما را به ورود در آن صحنه ميراند گمان مبريد كه روز مشاهده نتايج حيات كه اوراق زندگى انسانها را در برابر ديدگانشان باز خواهد كرد ، روزيست كه پس از ميليارد ميلياردها روز و شب فرا خواهد رسيد و هر كسى آنچه را كه كشته است درو خواهد نمود .
اصلا شما با يك نظر والاترى نميتوانيد روز معاد را با عنوان « فردا » توصيف نماييد ، زيرا تعاقب و توالى روزها و شبها براى ما خاك نشينان است كه
[ 9 ]
در محاصره منظومههاى كيهانى قرار گرفته ، نقاط حركت و روز و شب و تيرماه و دىماه يكى پس از ديگرى از جلو ديدگان ما عبور ميكنند و از فردا به امروز و از امروز به ديروز ميخزند و براه خود ميروند ، چونان علل و معلولات كه با روابط قانونى دنبال هم در جريان ميفتند و براه خود ميروند . وقتى كه علتى به وجود آمد ، در حقيقت معلولش هم به وجود آمده است . فعاليتهاى حيات انسانها در اين كيهان بزرگ عللى است كه معلولات خود را در بردارند ،
اين معلولات براى ما انسانها كه در رودخانه ممتد زمان در حركتيم ، در دنبال علتها قرار گرفته است ، ولى با نظر به كل مجموع هستى ، همه آن علل و معلولات در واقع تحقق يافته و براى ما تدريجا گسترش مييابد :
شيخ محمود شبسترى ميگويد :
تعالى اللّه قديمى كاو بيكدم
كند آغاز و انجام دو عالم
تعبير « تحدوكم » در كلام امير المؤمنين عليه السّلام ، داراى عالىترين نكتهايست كه مطلب فوق را توضيح ميدهد . حدى بمعناى آوازيست كه ساربان براى شتران خود ميخواند و آنان را براى حركت مطلوب تشويق مينمايد .
دريافت روز مشاهده نتايج حيات مانند آواى محرك و جدى ، كاروان بشرى را كه رو به قلمرو آينده دارند ، هشدار ميدهد كه اين حركت پر تلاش و پر معنا و اسرار آميز رو به مقصد بسيار والائى است كه نميتوانيد آن را با اصطلاحات فريبنده « نمىبينم » و « كه رفت به دوزخ و كه آمد ز بهشت » و « استبعاد تركيب جديد استخوانهاى پوسيده » ناديده بگيريد ، زيرا دريافت اينكه « بازى به اين درازى ؟ » چنانكه گفتيم از اصيلترين دريافتهاى درونى ما است كه همراه با يك دليل علمى و فلسفى نيز ميباشد :
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى
ناصر خسرو
[ 10 ]
مطلب ذيل را كه نظامى گنجوى ميآورد ، يك مضمون شاعرانه ذوقى نيست ، بلكه حقيقتى است كه شرق و غرب چه در گذشته و چه در آينده ، هيچ تفسير معقولى براى زندگى انسانها در كل مجموعه هستى بدون آن ، ارائه ندادهاند و نخواهند داد . نظامى چنين ميگويد :
در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن
با اينحال زين پرده ترانه ساخت نتوان
وين پرده به خود شناخت نتوان
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
نظامى آواى محرك بسيار جدى آن روز والا كه نتايج حيات در برابر ديدگان انسانها گسترده ميشود ، جزئى از آهنگ كلى عالم هستى است كه بدون آن ،
نه براى حركت و تلاش ما در زندگانى معنايى معقول ميتوان تصور كرد و نه براى سكون و ايستائى ما . در صورتيكه با شنيدن و جدى گرفتن آن آواى كمال بخش است كه در عين حال كه انجام هستى براى ما دورنمايى كم رنگ نمينمايد ، خطوط برجسته آن را با تمامى درخشندگى ميخوانيم :
درست است كه
پر كاهم در مصاف تند باد
خود ندانم در كجا خواهم فتاد
ولى اين يك حركت بىسر و ته نيست بلكه :
پيش چوگانهاى حكم كن فكان
ميدويم اندر مكان و لا مكان
گر هلالم گر بلالم ميدوم
مقتدى بر آفتابت ميشوم
مولوى 4 ، 5 تَخَفَّفوُا تَلْحَقُوا فَإِنَّما يُنْتَظَرُ بِاَوَّلِكُمْ اخِرُكُم ( سبكبال شويد ، به مقصد برسيد آنانكه پيش از شما از اين دنيا رخت بربستهاند ، بانتظار آنان كه در آخرين صف كاروان بشريت در حركتند
[ 11 ]
( نشستهاند )