ديدگاه دوم بر مبناى « قدرت محورى » در اشكال مختلف آن است .
تمدن از اين ديدگاه عبارتست از به فعليت رسيدن همه استعدادها و استخدام همه اشكال قدرت ، در پيشبرد هدفهاى حيات طبيعى معمولى . اين تمدن حقيقتى بنام انسان در مسير تكامل عالى و وحدت انسانيت نميشناسد .
گردانندگان اين تمدن نژاد و جامعه خود را محور قرار ميدهند ، كه اگر تحليل دقيق درباره آن انجام بگيرد ، بر مبناى « خود محورى » تكيه ميكند كه با كلماتى براى فريفتن همان اجتماع ابراز ميگردد ، مانند « نژاد آلمان برتر از همه » « نژاد فرانسه فوق همه » . اين تعريف براى آن جامعه شناسان و تمدن شناسان كه از « انسان محورى » حمايت ميكنند ، نه تنها رضايت بخش نيست ، بلكه با يك توجه دقيق آن را نوعى از جلوههاى تنازع در بقاء تلقى مينمايند كه بالاخره به زوال خود آن تمدن نيز ميانجامد . ما امروزه شاهد كتابهاى فراوانى در پوچى زندگى و مجهول بودن انسان و جستجوى دواى تمدن هستيم كه در جوامع باصطلاح متمدن منتشر ميشوند و از مطالعه كنندگان بسيار فراوانى هم برخوردار ميباشند . كتابى بنام « هشت گناه بزرگ انسان متمدن » ميتواند يك انتقاد
[ 163 ]
كاملا علمى ، درباره تمدن از ديدگاه دوم بوده باشد . و اين داد و فريادها را كه در اشكال مختلف در كتابها و سخنرانىها و برخوردهاى حاد و قوى و ضعيف بخوبى توجيه مىكند ، ميتوان سر فصل بروز تفكراتى درباره تعريف تمدن و كوشش درباره عملى ساختن آن ، تلقى نمود . اين تعريف هر چه باشد ،
بدون ترديد مشابه تعريف يكم براى تمدن كه انسان را محور تكاپوهاى تمدنى ميداند ، خواهد بود . در اينجا توجه بيك مسئله مهم بسيار ضرورت دارد و آن اينست كه تعريف دوم تمدن كه محض قدرت و امتياز يك جامعه را اساس قرار داده است ، عنصر يكم تمدن را متذكر شده ، عنصر دوم را فراموش كرده است . اين عنصر دوم عبارتست از خود انسان ، زيرا ترديدى نيست كه تحصيل قدرت و امتيازهاى متنوع يكى از پايههاى اساسى تمدن بشمار ميرود ، ولى عشق به خود قدرت و امتيازات در عين حال كه مستند به انسان است ، انسان را از بايستگىهاى تمدن بر كنار مينمايد . اين مسئله در كتاب « هشت گناه بزرگ انسان متمدن ص 47 » تحت عنوان « 4 رقابت آدمى با خود » مورد بررسى قرار گرفته است . اين جملات را از عنوان مزبور نقل ميكنيم :
« آدمى به عنوان تنها عامل انتخابى كه تعيين كننده تكامل بعدى نوع خود است ، متأسفانه حتى پيش از خطرناكترين حيوانات صياد ، زيان ببار ميآورد . رقابت انسان با انسان بر خلاف همه عوامل طبيعت ، به طور مستقيم عليه « نيروى همواره فعال و درمان بخش » طبيعت قد علم ميكند و بدين ترتيب با محاسبه بيروح خود كه منحصرا بر ملاحظات تجارى و بىتوجه به ارزشها استوار است ، تقريبا همه ارزشهاى زاده اين نيرو را از بين ميبرد . همه چيزهايى كه براى كل بشريت و حتى براى فرد فرد آدميان سودمندند ، زير فشار رقابت انسان با انسان يكسره به كنار گذاشته شدهاند . اكثريت ترسآور مردم امروز ،
ديگر تنها بر چيزى ارج ميگذارد كه بر پايه رقابتى بىرحمانه ، بر كار برترى
[ 164 ]
يافتن بر ديگران ميآيد . هر وسيلهاى كه شخص را به اين مقصود برساند .
به غلط اما بىچون و چرا ، ارزش تلقى ميشود 1 . » سپس يك مثال جالبى را درباره اشتباه انسانهاى متمدن امروزى ميآورد و ما آن را در اينجا نقل ميكنيم :
« ضرب المثل « وقت طلاست » در نظر كسانى كه پول را ارزشى مطلق مىپندارند ، به اين معنى است كه با هر ثانيهاى كه از وقت خود صرفهجوئى مىكنند ، بر ثروتشان افزوده ميگردد . اگر امكان ساختن هواپيمائى به ميان بيايد كه بتواند در مدتى كوتاهتر از ديگر هواپيماها از اقيانوس اطلس بگذرد ،
هيچ كس به اين صرافت نمىافتد كه بپرسد براى دراز كردن الزامى باند فرود و برخاست سريعتر اين هواپيما و همه خطرهاى همراه آن و سر و صداى بيشتر حاصل از آن چه بهائى پرداختهايم . نيم ساعت صرفهجوئى در وقت ، در نظر همه ، ارزشى چنان بىچون و چرا دارد كه در مقابل آن هر قربانى را ناچيز ميدانند .
هر كارخانه اتومبيل سازى در صدد آنست كه مدل جديد اتومبيلش اندكى سريعتر از مدل قبلى باشد ، و هر جادهاى را هم بايد تعريض كرد و هر پيچى را هم بايد اصلاح كرد : ظاهرا بخاطر ايمنى بيشتر ، اما در واقع براى آنكه بتوانيم سريعتر و در نتيجه پر مخاطرهتر برانيم . از خود مىپرسيم كه كدام يك از اين دو عامل به روح انسان امروزى زيان بيشترى ميرساند ، پول جوئى كه بصيرت را از انسان سلب ميكند يا شتابزدگى كه اعصاب را خرد ميكند ؟ هر كدام كه باشد ، صاحبان قدرت همه جنبشهاى سياسى صلاح كار خود را در اين مىبيند كه هر دو را تقويت كنند و هر انگيزهاى را كه به نحوى موجب رقابت بيشتر ميان مردم ميگردد ، دامن بزنند . 2 »
-----------
( 1 ) هشت گناه بزرگ انسان متمدن ص 49 و 50 تأليف كنراد لورنتس ترجمه آقاى دكتر محمود بهزاد و آقاى دكتر فرامرز بهزاد .
-----------
( 2 ) مأخذ مزبور ص 50 و 51 .
[ 165 ]
از طرف ديگر تمدن بنا بر تعريف دوم كه عبارتست از تحصيل محض قدرت و امتياز بدون توجه به عنصر دوم كه انسان است ، براى ادامه حيات خود ،
مجبور ميشود هدونيستى يعنى لذت پرستى را تا حد هدف زندگى انسانى بالا ببرد . حال عوامل اين لذت را آلام و ناگواريهاى چه كسانى تأمين خواهند كرد ، در تمدن بمعناى دوم مطرح نيست . بنظر ميرسد امثال نويسنده عبارات گذشته در دوران ما ، اهميت خيلى فراوان به معلولهايى ميدهند كه در ديدگاه آنان قرار گرفتهاند . از نظر منطق علمى هر چه زودتر ، اين متفكران بايستى سراغ آن فلسفهها را بگيرند كه « انسان را گرگ انسان » توماس هابس ميداند و « انسان را صياد انسان » بنا به نقل هاينروت معرفى ميكند و با نشان دادن و اثبات كردن اين حقيقت كه « قدرتها و امتيازات بايستى به نفع انسانها تعديل و مورد بهرهبردارى قرار بگيرند » قدرت واقعى انسانى را به ثبوت برسانند . قدرت و امتيازاتى كه در راه اثبات هستى و پيشرفت جامعهاى معين ديگر انسانهاى جوامع را به نابودى ميكشاند ، ناتوانتر از آن زنبور عسل است كه توانائى زندگى دسته جمعى را دارا ميباشد .
براى توضيح اين مطلب ، مثال فردى را هم ميتوانيم در نظر بگيريم :
فردى را فرض كنيد كه داراى شكلى از اشكال قدرت است ، او ميتواند با آن قدرت ، فردى ديگر را نابود بسازد . او با نابود كردن فردى ديگر ،
چنين تصور ميكند كه دائره موجوديت او وسيعتر گشته ، بدون عامل مزاحم خواستههاى خود را جامعه عمل ميپوشاند . فردى ديگر را در نظر ميگيريم كه داراى همان قدرت است و ميتواند فردى را كه بظاهر مزاحم خود مىبيند ،
از بين ببرد ، ولى اين فرد با درك اين حقيقت كه طعم حيات براى طرف مقابلش همان طعم را دارد كه خود از حيات خويشتن مىچشد . و با درك اين كه ضمنا با وجود فرد مقابل ، ابعاد موجوديت من هم گستردگى و تعمق بيشترى بدست خواهد آورد ، در نتيجه موجوديت او را مانند موجوديت خود مىپذيرد ، زيرا
[ 166 ]
بنابر اين فرض ، فرد مزبور ، از زندگى شخصى محدود خود فراتر رفته ، با موجوديت دو فردى زندگى ميكند . حال ، اين سئوال جدى مطرح ميشود :
فرد اول داراى قدرت بيشتر است كه از پذيرش موجوديت فرد ديگر ناتوان است ، يا فرد دوم كه با پذيرش طرف مقابل و تحمل وجود آن ، زندگى ميكند ؟
قطعا فرد دوم داراى قدرت بيشترى است كه به اضافه قدرت طبيعى ، از رشد و كمال انسانى نيز برخوردار است . همين طور است حال تمدنهايى كه در گذشته به وجود آمده و از بين رفتهاند . بنابر اين ميتوان گفت : هر تمدنى از تمدنهاى بيست و يك گانه 1 گذشته اگر قدرت تحمل زندگى جوامع ديگر را نداشته ، تمدن به معناى حقيقى آن كه عبارتست از « تشكل انسانها با روابط عالى و اشتراك همه افراد و گروههاى جامعه در پيشبرد اهداف مادى و معنوى آن ، در همه ابعاد ممكن » نبوده ، بلكه تحصيل قدرت و امتيازى بوده است كه مدتى از زمان ، ابعاد محدودى از انسانهاى جامعه خود را شكوفا نموده است .
ما تنها با نظر به جزئى از تعريف صحيح تمدن ( اهداف مادى و معنوى جامعه در همه ابعاد ممكن ) است كه ميتوانيم عوامل و مظاهر تمدن را از « خود هدفى » و « خود محورى » به « انسان محورى » تغيير داده كمال و تكاملى را كه از تمدنها انتظار داريم ، قابل وصول بسازيم .