چه كند رهبر جامعهاى كه همواره بادهاى آراء و عقايد متضاد و گوناگون در جو آن وزيدن ميگيرد ؟
حقيقت امر اينست كه هيچ عامل بردگى روحى براى نوع بشر جز خود خواهىها و و مطلق نگريهاى او درباره خويشتن ، وجود ندارد . اين عامل بردگى از بعد منفى مختصات انسانى روييده ميشود . بعد منفى مختصات انسانى عبارت است از اينكه مختصى را كه براى خود اثبات ميكند ، فورا آنرا از ديگرى نفى ميكند . از « اينكه من مىانديشم » ، يك نتيجه لازم و فورى بيرون ميآورد كه « پس تو نميانديشى » ناميده ميشود . « من آن موضوع را ميخواهم » ، « پس تو آن موضوع را نميخواهى يا نبايد بخواهى » اين مثبت هايى كه در « من هستم » خلاصه ميشود « پس تو نيستى » را نتيجه ميدهد .
[ 112 ]
اگر اين تلازم مثبت و منفى را در وضع روانى بشرى دقيقا درك كنيم ،
علت ضرورت شمشير در بالاى سر افراد جامعه را دريافتهايم . حال اين نتيجه را در دست داريم كه چون هر مختصى كه براى يك انسان اثبات ميشود ، موجب نفى همان مختص از انسان ديگر تلقى ميگردد ، لذا براى اثبات همان مختص براى انسان ديگر احتياج به شمشير داريم . من از احساس بردگى ناراحت ميشوم ، تو از احساس بردگى كه مورد خواست من است ، ناراحت نيستى يا ناراحت مباش من داراى شخصيتم و هيچ اهانتى را درباره شخصيتم نمىپذيرم ، در آنصورت كه من ميخواهم شما يا داراى شخصيت نيستيد و يا از اهانت نبايد دلگير شويد بلى اينست تكامل انسانى كه با گذشت قرون و اعصار نصيبش گشته است : من داراى اين مختص هستم ، اما دارا بودن شما اين مختص را بستگى دارد به اينكه من بخواهم
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشمبندى خدا
اگر نوع انسانى ضررها و تباهىهاى اين درد بنيان كن « من هستم » « پس تو نيستى » را نديده بود و در اين بيمارى مشغول جان كندن بود . اميدى بر آينده اين نوع بود كه بنشينيم و بگوئيم : اميدواريم در آينده بوسيله تجربههاى عينى و مشاهده ضررها و تباهىها ، از اين راه كه تا كنون پيش گرفته بود ، برگردد .
در آنموقع هيچ فرد و جامعهاى از « من ميخواهم » « پس تو نبايد بخواهى » را نتيجه نخواهد گرفت و همه من ميخواهمها به ما ميخواهيمها مبدل خواهد گشت . در آن دوران منظومه شمسى ما گلباران خواهد شد . تندر جانكاه توپها و تانكها و هواپيماها جاى خود را به ترانههاى روح افزاى محبت و برادرى و خواهرى كه همه بشريت را در يك خانواده متشكل ساخته است ،
خواهد داد . در چنان روزى كه من هستمها به ما هستيمها و من ميخواهمها به ما ميخواهيمها مبدل خواهد گشت ، هر كس دست از پا خطا كند و اگر چه در حال خواب بگويد : من هستم يا من ميخواهم ، فورا با يك آمبولانس
[ 113 ]
مجهز روانه تيمارستان خواهد گشت و يا او را به دوزخى خواهند فرستاد كه چنگيز و نرون و آتيلا و تيمور لنگ و هيتلر در آنجا به رياست ماكياولى سر ميزگردى نشسته و بر عليه عظماى فرشته صفت انسانها كه اعضاى حزب « ما هستيم » و « ما ميخواهيم » ميباشند ، توطئه چينى مينمايند . هيهات ، اين بشر چه عرض كنم ؟ مسلم است كه ما مطابق اصول اسلامى نميتوانيم بد بين باشيم ، ولى همان اصول اسلامى بما اين حقيقت را هم تعليم داده است كه اِنَّ الإِنْسانَ لَفى خُسْرٍ . اِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلوُ الصَّالِحاتِ 1 ( طبيعت معمولى انسانى قطعا در خسارت است ، مگر آنانكه ايمان آورده و عمل صالح بجا ميآورند ) اگر ما انحرافات و بدبختىهاى انسانهائى را مطرح ميكرديم كه زمامداران حرفهاى و پيشتازان خود محور اداره زندگى آنان را در دست داشتند ، اعتراض خوش بينان افراطى منطقى بود و ميتوانستند پاسخ ما را به اين نحو بدهند كه تقصير زمامداران حرفهاى و پيشتازان خود محور بوده است كه مردم را به انحراف كشانده در بدبختىها غوطهورشان ساختهاند . ما از على بن ابيطالب صحبت ميكنيم و آن مردمى را كه در زمامدارى او زندگى ميكردند ، مورد سئوال قرار ميدهيم . اى مردم ، آيا على بن ابيطالب مردى خودخواه است ؟ نه هرگز ، زيرا گذشت او از لذايذ دنيا و فداكاريهاى او در راه سعادت انسانها روشنتر از آنست كه نيازى به گفتگو داشته باشد . آيا على بن ابيطالب مالپرست و ثروتاندوز بود ؟ نه هرگز .
كفن از گريه غسال خجل
پيرهن از رخ وصال خجل
شهريار آيا على بن ابيطالب مقام پرست و جاه طلب بود ؟ نه هرگز ، زيرا با نظر بهمه گفتارهاى او كه صدق محض است و با توجه بهمه شئون زندگى او چه پيش از زمامدارى و چه در دوران زمامدارى ، كمترين حرص و طمعى در مقام
-----------
( 1 ) العصر آيه 1 و 2
[ 114 ]
و رياست نداشته است . هم او است كه در راه ارزش راستگوئى و اثبات بىاعتنائى به جاه و مقام ، موقعى كه عبد الرحمان بن عوف زمامدارى جوامع مسلمين را با شرط عمل به كتاب اللّه و سنت رسول و روش دو زمامدار گذشته به او پيشنهاد ميكند ، او با اينكه ميتوانست با يك كلمه « آرى » زمامدارى جوامع مسلمين را به دست بگيرد ، در شرط سوم « آرى » دروغين را نميگويد ،
« نه » راستين را بزبان ميآورد و با اين « نه » دست از زمامدارى قلمرو پهناور جوامع مسلمين بر ميدارد [ 1 ] آيا على بن ابيطالب راههاى سعادت مادى و معنوى جامعه را نميدانست ؟
آرى ، كاملا ميدانست ، آيا دليلى بالاتر از همين كتاب كه ما آنرا تفسير مينمائيم مورد نياز است ؟ شاهدى متقنتر و روشنتر از فرمان مالك اشتر ؟
پس مردم آن جامعه چگونه ميانديشيدند و چه ميخواستند ؟ و به چه دليل جو آن جامعه را با گردبادهاى ويرانگر آراء و عقايد و خواستههاى خود تيره و تار كرده بودند ؟ آيا معاويه را ميخواستند يا حجاج بن يوسف ثقفى را ؟ بعضى از محققان و مفسران نهج البلاغه مانند ابو عثمان جاحظ و ابن ابى الحديد اين پراكندگى در انديشهها و خواستهها را از مختصات نژاد عراقى ميدانند .
ابن ابى الحديد چنين ميگويد : « ابو عثمان جاحظ گفته است : علت عصيانگرى اهل عراق بر زمامداران خود و اطاعت اهل شام از زمامدارانشان اينست كه اهل عراق صاحب نظر و هشيارند و اين دو صفت در آنان موجب كاوش و ماجرا جوئى است . و ماجرا جوئى و كاوش باعث طعن و عيبجوئى و مقايسه ميان رجال و برترى دادن بعضى از آنان به برخى ديگر ، و تشخيص و جدا كردن زمامداران از يكديگر و فاش ساختن عيوب آنان ميباشد . اهل
[ 1 ] كلمه « آرى » بسيار كوچك است ، بكوچكى سه حرف ، همين كلمه بسيار بزرگ است ،
ببزرگى جانها و حيثيت و شخصيت آدميان . همچنين كلمه « نه » بسيار كوچك است بكوچكى دو حرف ، همين كلمه بسيار بزرگ است ، ببزرگى جانها و حيثيت و شخصيت آدميان . همچنانكه كلمه « كن » ( باش ) بكوچكى دو حرف و ببزرگى همه جهان هستى است .
[ 115 ]
شام كند ذهن و مقلد و مبتلا به جمود فكرى در يك رأى بوده ، اطلاعى از نظريات نميگيرند و از مسائل پشت پرده سئوال و تحقيق نمىنمايند . » اهل عراق همواره معروف به كم اطاعت بودن و ايجاد كننده اختلاف با رؤساى خود ميباشند [ 1 ] .
اين مطلب كه ابن ابى الحديد و جاحظ در توصيف اهل عراق گفتهاند ،
احتياج به تأمل و بررسى همه جانبه سرزمين عراق از قديمترين تاريخى كه در پشت سر گذاشتهاند تا آنموقع ، نيازمند ميباشد . ما در تمدن بين النهرين مخصوصا در دوران زمامدارى حمورابى ششمين پادشاه بابل نظم و انضباط در جامعه عراق مىبينيم . البته مطالبى را كه در اينجا مطرح ميكنيم ، توضيح دهنده وضع جامعه امروزى عراق نميباشد . جامعهايكه مردم آن داراى هشيارى و انتقاد و عيجوئى بوده ، ولى اگر اين اوصاف موجب اختلال زندگى و ويرانى و گسيختگى در حيات اجتماعى آن جامعه بوده باشد ، معلوم ميشود كه مردم آن جامعه يا از فهم عالى و انديشههاى اصيل براى برقرارى نظم ضرورى و مفيد در جامعه محرومند و يا خود خواهى آنان بقدرى تند و تيز است كه قدرت نجات يافتن از محاصره خود محورى را ندارند . موضوع هر دو احتمال از نظر بايستگىها و شايستگىهاى انسانى مطرود و محكوم است .
شيوع انديشههاى بىاساس توأم با خود محورى كه در چنان جامعهاى امتياز محسوب ميشود ، از بروز انديشههاى اصيل و سازنده و انسان محورى
[ 1 ] شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 346 . يكى از شعراى مطلع درباره ورود امام حسين عليه السّلام به عراق ميگويد :
ورد الحسين على العراق و ظنّهم
تركوا النّفاق اذ العراق كماهيه
ما ذا قطعن فراتهم حتّى قضى
عطشا فغسّل بالدّماء القانيه
( حسين به عراق وارد شد و گمان ميكرد كه عراقىها نفاق را رها كردهاند ، ولى عراق همان است كه بود . به چه علت فرات را از حسين ( ع ) دريغ داشتند ، تا تشنه شهيد شد و با خونهاى سرخ شستشو داده شد . )
[ 116 ]
جلوگيرى ميكند . اين يك اصل قاطعانه است كه هيچ احتياجى به گفتگو ندارد آيا ميتوان گفت : آن هوش و زيركى و كنجكاوى كه دست و پاى زمامدارى مانند على بن ابيطالب ( ع ) را ببندد ، از اوصاف برجسته و عامل تكامل است ؟ آن چه عامل تكامل است كه سقوط و بدبختى يك جامعه را فراهم ساخته و مردم خود را از زمامدارى و ارشاد انسان محورانه على بن ابيطالب گرفته و به چنگال معاويهها و حجاج بن يوسفها بسپارد ؟ اينكه اهل شام را به كندى ذهن و جمود فكرى متهم ساختهاند ، بايستى مورد تحليل قرار بگيرد ، و مطلب به اين سادگىها نيست ، زيرا اگر مردم يك جامعه به اين حقيقت توجه كند كه كنجكاوىها و اعمال هشيارىهاى آنان كه بجهت فقدان اصول زندگى اجتماعى ،
يا جهل به آنها ، نتيجهاى جز بردگى عموم اهل جامعه ندارد ، انتقاد و ماجراجوئى را به هشياران و خبرگان همه جانبه جامعه واگذار ميكند . وقتى كه افراد يك جامعه پس از تجربههاى آموزنده ، بدانند كه كنجكاوى و هشيارىهاى آنان همراه با بيمارى خود خواهى است كه به تزاحم و تصادم دائمى منجر گشته در نتيجه زندگى اجتماعى را مختل خواهد ساخت ، بايستى به اين نتيجه برسند كه به انديشهها و هشيارىهاى خود حدودى قائل شده و آنها را نسبى تلقى نمايند .
و با ديدن نتايج ويران كننده روشن خود محورى ، دست از « من چنين ميانديشم » كه بطور جبر آنان را از ديگر افراد جامعه بر كنار ميكند و حس لزوم تفاهم را در درون آنان مىميراند و يقين پيدا كنند كه هشيارىهاى ناقص آنان بزرگترين مانع رسيدن به هشيارىهاى عالى است كه فقط با تفاهم و همكارى با ديگران امكانپذير خواهد بود .
مثل اهل عراق در دوران زمامدارى امير المؤمنين كه با تكيه به هشيارىها و كنجكاويهاى بىنتيجه خود ، سد راه امير المؤمنين ميشدند ، مثل كسانى است كه هر يك از آنان يك چراغ موشى با نور بسيار ناچيز در دست گرفته و آن نور ناچيز را بجلو چشمانشان گرفته خود را از نور خورشيد بىنياز بدانند
[ 117 ]
بطور كلى شعور فردى در زندگى اجتماعى بدون شعور اجتماعى با اينكه فرد بدون اجتماع يك موجود بريده است ، نه هويتى دارد و نه ارزشى . 9 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 انبئت بسرا قد اطلع اليمن ، و انّى و اللّه لا ظنّ انّ هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم و بمعصيتكم امامكم في الحقّ و طاعتهم امامهم فى الباطل و بأدائهم الامانة الى صاحبهم و خيانتكم لصاحبكم و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم ( خبرى بمن رسيده است كه بسر بن ارطاة مشرف به يمن گشته است ، سوگند بخدا ، من اطمينان دارم كه آنان بهمين زودى دولت را از شما خواهند گرفت . اين تسلط بجهت اجتماع و تشكل آنان در باطلشان و پراكندگى شما از حقتان ميباشد . اين تسلط بجهت نافرمانى است كه شما در باره پيشوايتان در حقّ ، و اطاعت آنان از پيشوايان در باطل دارند و اداى امانتى كه بصاحب خود مينمايند و خيانتى كه شما به صاحبتان روا ميداريد و بجهت اصلاح و تنظيم امور كه آنان در شهرهاى خود بوجود ميآورند و فسادى كه شما در شهرهايتان به راه مياندازيد )