آن كس كه از نيروی عقل و فهم و تدبير بی نصيب است مانند ماشينی استكه در شب تاريك در حركت است و فاقد چراغ و راهنماست . گاهی ميان اين دو كانون توافق و هماهنگی حاصل میشود ، چيزی را دلمیپسندد و عقل هم خوبی آن را تصديق و اعتراف میكند . در اين گونه مواردانسان دچار اشكال و محظوری نمی شود . ولی بسيار اتفاق میافتد كه اينتوافق و هماهنگی حاصل نمی شود ، مثلا دل چيزی را میپسندد و شيفته و مايلمیشود ولی عقل دورانديش و حسابگر تصديق و امضاء نمی كند ، و يا آنكه عقلخوبی چيزی را تصديق میكند و گواهی میدهد ولی برای دل ناپسند و دشوار است. اينجاست كه كشمكش و تنازع بين قلب و عقل در میگيرد و اينجاست كهافراد با يكديگر مختلف میشوند : بعضی فرمان عقل را میپذيرند و بعضی ديگرفرمان دل را . مثال سادهای برای اين كشمكش و تنازع ذكر میكنم : هر كسی به حكم غريزهبه فرزند خود علاقمند است و احساسات محبت آميزی نسبت به فرزند خوددارد و روی همين علاقه و محبت ، آسايش و راحتی فرزند خود را میخواهد ،تا حدی كه به خودش رنج میدهد تا آسايش و راحتی فرزند خود را میخواهد ،تا حدی كه به خودش رنج میدهد تا آسايش او را فراهم كند . پای تربيتاين فرزند به ميان میآيد ، زيرا مطابق حسابی كه عقل دارد تربيت هراندازه هم كه ملايم باشد خواه ناخواه مستلزم ناراحتيهايی برای بچه درابتدا هست . گاهی بايد پدر و مادر رنج فراق و دوری فرزند خود را تحملكنند . بر دل گران است كه رنج فراق فرزند را تحمل كند . اگر انسانبخواهد فرمان دل خود را بپذيرد بايد از تربيت فرزند خود كه يگانه وسيلهسعادت آينده اوست صرف نظر كند ، و اگر بخواهد فرمان عقل |