تفسير عمومى خطبه هفتادم
1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ملكتنى عينى و أنا جالس فسنح لى رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ( نشسته بودم كه چشمم اختيار از دستم ربود و در رؤيا فرو رفتم و رسول خدا بر من ظاهر گشت ) آن مسافر حقيقى ديار ابديت ، در زندگى پر تلاش و مشقتش ، نشستن و خوابيدن براى آسايش نداشته ، دمى از حركت باز نمانده و همواره عشق بر لقاء اللّه راحتى اين دنيا را از او سلب نموده بود ، زيرا
عاشقان بر سيل تند افتادهاند
بر قضاى عشق دل بنهادهاند
لحظاتى روى زمين نشست ، با اينحال
نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مىنبينى قاصد جاى نويم
مگر مسافرى كه نشانى جانش را در مقصد خود ديده است ، مىتواند بنشيند ؟ مگر آن عاشق كمال كه از منبع فيض وجودش آگاهى يافته است ،
ميتواند از حركت باز بماند ؟
دگر گفتى مسافر كيست در راه ؟
كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه
اگر اين عاشق دلباخته حق در طول حيات خود ، نشستن را هم در برنامه
[ 132 ]
زندگيش منظور ميكرد ، بهيچ احدى نميتوانست بگويد : برخيز و حركت كن .
قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ 1 ( بگو بآنان : من فقط به شما يك پند ميدهم : قيام كنيد فقط براى خدا ) اگر فرزند ابيطالب مىنشست و ميخوابيد ، چه كسى ميتوانست رنجديدگان قلمرو زمامداريش را براى آسايش بنشاند و بخواب راحتشان فرو برد . با اينحال ،
سحرگاه آن شب كه قفس كالبد آن هميشه بيدار آخرين ساعات همدمى با روح ملكوتى اعلى را ميگذراند ، براى دقايقى چند بر زمينش نشاند و با صدائى ضعيف التماس كرد : يا على چند دقيقهاى در اين سحرگاه اسرار آميز با من بنشين .
من از آغاز ديشب حركات بىسابقهاى در روح تو مىبينم ، تو همواره بياد خدا بودى ، اين شبى كه لحظه به لحظه بپايانش ميرسيم ، اين جمله ملكوتى لا حول و لا قوّة ألاّ باللّه را زياد تكرار ميكردى ، نگاههاى بسيار پر معنى بطرف آسمان داشتى ، كدامين منزلگه را قصد كردهاى ؟ آن ذكر و نگاه و حركات غير عادى روح تو ، خبر از هجرت و مسافرتى ميداد كه من اطلاعى از آن ندارم . حالا بايد بكجا برويم ؟ من آمادهام ، من اطاعتت ميكنم ، مرا خوب ميشناسى ، در همه جا با تو بودهام ، و ميدانم كه از من نرنجيدهاى ، در سر كوى يتيمان و بينوايان با هم بودهايم . در آنهنگام كه بيل بر زمين ميزدى تا براى آدميان از اين زمين خاكى غذا بيرون بياورى و در حفر چاهها و بجريان انداختن چشمه سارها براى ادامه حيات انسانها همراه و همكار تو بودهام . در محراب عبادت ، آنگاه كه به عالم اعلاى ربوبى عروج ميكردى ، در همانجا به انتظارت مىنشستم ، وقتى كه از آن سفر الهى باز ميگشتى ، نوازشت ميدادم ،
تا آنگاه كه وقت عروج و صعود ديگر ميرسيد ، ساعتها چشم براه تو ميدوختم ،
هيچ حركتى نميكردم و موقع برگشتن مقدمت را تبريك ميگفتم . در ميدان كارزار نيز دمساز تو بودم ، بياد ندارم كه حتى يك لحظه در آن صحنههاى خونبار رهايت
-----------
( 1 ) . سبا آيه 46 .
[ 133 ]
كرده و خود در گوشه امن و آسايش آرميده باشم . من در زندگانى همواره تسليم و تابع تو بودهام ، به گوشم فرمودى : جز صداى حق و واقع را بخود راه ندهم ، اطاعتت كردم . به چشمانم گفتى : در پهنه بيكران هستى جز جلوههاى مشيت با عظمت حق ، چيزى را مبين ، فرمان بگردن نهادم . به پاهايم گفتى :
جز مسير حق نپيمايد ، من گامى جز در راه حق برنداشتم . به دستهايم دستور دادى : جز براى حق حركت نكند و جز ببارگاه حق باز نگردد ، از اين فرمان هم لحظهاى تخلف ننمودم حالا هر كجا را كه قصد كردهاى ، و هر منزلگهى را كه دل بر آن دادهاى ، با تو خواهم آمد ، من از دورى راه نمىهراسم ، من از سنگلاخها و خارستانهاى مسير باك و پروائى ندارم . قفس خسته و رنجديده از درد فراق و اشتياق سخنها ميگفت و نالهها ميكرد . على نشست و دست نوازش بر پيشانى قفس كشيد و مژهها رويهم افتادند و لحظات نگذشته بود كه برادر و دمساز و هم كاروانش پيامبر اكرم ( ص ) كه ساليانى چند پيش از او ، اين كهنه رباط را كه دنيايش ناميدهاند ، وداع گفته بود : در مقابل ديدگان على ظاهر شد و گفت :
اى مسيح خوش نفس چونى ز رنج
كه نبود اندر جهان بى رنج گنج
چونى اى عيسى ز ديدار يهود
چونى اى يوسف ز اخوان حسود
تو شب و روز از پى اين قوم غمر
چون شب و روزى مدد بخشاى عمر
آه از اين صفرائيان بى هنر
چه هنر زايد ز صفرا ؟ دردسر
آن سزد از تو ايا كحل عزيز
كه بيايد از تو هر ناچيز چيز
ز آتش اين ظالمانت دل كباب
از تو جمله اهد قومى بد خطاب
كان عودى در تو گر آتش زنند
اين جهان از عطر و ريحان آ كنند
يا رسول اللّه ، همانطور كه دستورم داده بودى ، صبرها كردم و تحملها ورزيدم و شكيبائىها نمودم .
دگرم بوارق غيب جان ز قيود كرده مجردا
طيران روح ز حد تن دگرم كشيده بلا حدا
[ 134 ]
در آنموقع با اينكه به جمال والاى پيامبر اكرم مىنگريست ، از نادانىها و هوى پرستىها و سستىهاى مردم شكوهها ميكرد ، در درونش موج نيايش سر كشيد :
رَبِّ إنّى دَعَوْتُ قَوْمى لَيْلاً وَ نَهاراً . فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائى إلاَّ فِراراً .
وَ إِنّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فى آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَروُا اسْتِكْباراً . ثُمَّ إِنّى دَعَوْتُهُمْ جِهاراً . ثُمَّ إِنّى أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ أَسْراراً . فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً . . . 1 وَ قَدْ اَضَلُّوا كَثيراً وَ لا تَزِدِ الظَّالِمينَ إِلاَّ ضَلالاً 2 . ( اى پروردگار من ، من شب و روز قوم خود را بسوى تو دعوت نمودم . دعوت من آنانرا جز گريز چيزى بر آن نيفزود .
و من هر وقت كه آنانرا دعوت كردم تا آنانرا ببخشى ، انگشتان خود را بر گوششان نهادند و لباسها را بر خود پيچيدند و اصرار به باطل ورزيدند و بناى استكبار نهادند . من آنان را رها نكردم ، آشكارا به دعوت آنان به سوى تو پرداختم . سپس تبليغ رسالتم را بر آنان اعلان و گاه ديگر پنهانى تبليغ نمودم . سپس بآنان گفتم : بيائيد بسوى خدا بازگشت كنيد ، او پروردگارى است بخشنده ) .
خداوندا ، تو خود شاهدى كه آن تبهكاران از خود و خدا بيگانه ، نشنيدند و نپذيرفتند : ( وعده فراوانى از مردم را گمراه كردند و آنهمه مهربانىها و خيرخواهىها و دعوتهاى من ، جز ضلالت و سيه روزى بر ستمكاران نيفزود . ) و ديگر اينكه يا رسول اللّه كاسه صبر و شكيبائىام از طول فراق لبريز شده است .
-----------
( 1 ) . نوح آيه 5 تا 10 .
-----------
( 2 ) . نوح آيه 24 .
[ 135 ]
اين زمان جان دامنم برتافته است
بوى پيراهان يوسف يافته است .
ديدار تو اى برگزيده محبوب خدا ، آتش اشتياقم را بر آن ديارى كه روح تو و ارواح ملكوتى تو از ديدار خدا برخوردارند شعلهورتر ساخت .
از براى حق صحبت سالها
بازگو رمزى از آن خوشحالها
تا زمين و آسمان خندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود
من چه گويم يك رگم هشيار نيست
شرح آن يارى كه او را يار نيست
على از آن رؤياى چند دقيقهاى به قفس باوفايش كه در انتظارش نشسته بود ، برگشت و آرام آرام تسليت و دلداريش داد و برخاست ، ولى قفس كالبدش آن آشيانه شايسته چنان روح بزرگ پاسخش را نيافته بود كه آيا بالاخره در اين مسافرت بسيار اسرار آميز كه على در پيش دارد ، همراه او خواهد بود يا نه ؟ چارهاى جز سكوت و اطاعت از روح پرهيجان على نداشت . هر لحظه پر اضطراب و كنجكاوى قفس افزوده ميشد و مقصد بعدى براى او نامعلوم بود ،
احساس ميكرد كه نوازشهاى روح حالاتى ناشناخته در وى بوجود ميآورد ،
گوئى شبحى بسيار لطيف به روح على نزديك ميشود و مانند دو انگشت كه گاهى براى چيدن شاخه گل نزديك ميشود و لطافت گل آن را برميگرداند ،
از روح على دور ميگردد . از اين جريان بيسابقه احساس كرد كه حركات روح على خبر از سفرى ميدهد كه نه تنها هيچ كسى را نميتواند همراه خود ببرد ،
بلكه حتى قفس كالبد كه ساليان عمر با او بوده است ، توانائى همراهى روح را ندارد . حال ديگر مقصد روشن شده است و چارهاى جز تسليم به آهنگ كلى هستى نيست ، پس آماده رفتن به زير خاك شوم و منتظر فرا رسيدن روز ديدار كه آغاز ابديت است ، بيارامم .
[ 136 ]