احساس بيهودگى و پوچى در اين زندگانى يا ناشى از اختلالات روانى است و يا ناتوانى از درك حقايقى كه در مقابل ديدگان انسانى گسترده است
يك روان معتدل كه داراى قدرت مديريت حواس و نيروها و فعاليت هاى مغزى ميباشد ، همه شئون عالم هستى را با نظم و قانونى كه دارند نميتواند پوچ و بيهوده تلقى كند ، حلقههاى زنجيرى واقعيتها و قوانين بطورى پشت سر هم و كنار همديگر در حركت و جريانند كه حكم به بيهودگى يكى از آنها مانند حكم به نفى و انكار همه واقعيتهاى هستى خواهد بود . راستى كسانيكه در صافترين و نابترين حالات روانى نغمههاى درونى خود را ميشنوند كه جدى بودن هستى و زندگى را مينوازند ، چگونه آنها را ناشنيده ميگيرند و چه پاسخى براى سئوال عقلى و وجدانى خود كه ميگويند :
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
آماده كردهاند ؟ چرا اين گونه مردم توجه نمىكنند به اينگونه براى رسيدن به بيهودگى و اعتقاد به پوچى ، از آن واقعيات بهره مىگيرند كه اگر همان واقعيات را بدون غرض و آلودگىهاى مغزى مورد توجه قرار بدهند ، حكمت و هدف بزرگ زندگى خود و جهان هستى را خواهند يافت توضيح اين مطلب چنين است كه : عامل احساس بيهودگى و بى هدفى كه به برخى از اشخاص رخ مىدهد ، بر دو نوع عمده تقسيم مىگردد :
نوع يكم احساسات زودگذرى كه ناشى از شكست خواستهها و آرمانهاى مشخص است . اين عامل غالبا در اشخاصى به وجود مىآيد كه در گرايش و انجذاب به آرمانهاى زندگى حيات و شخصيت خود ، چنان افراط ميكنند كه حيات و شخصيت خود را وابسته بآن آرمانها تلقى ميكنند ، بديهى است كه در صورت محروميت و از دست دادن آن آرمانها ، حيات و شخصيت آنان نيز كه وابسته بآنها است ، بى معنى و پوچ و بيهوده تلقى ميشود . و اگر در موقعيت ديگرى
[ 12 ]
موفق به تحصيل آرمانها و خواستههاى خود شوند ، مسلما شيرينى طعم حيات را مىچشند و حيات خود را جدىترين پديده تلقى نموده و جهان هستى را تجسمى از هدف و حكمت مىدانند و ميگويند :
جاى پائى بهمه كنگره گردون نيست
خشت اين كاخ حكومت چه حكيمانه زدند
شهريار بايد بگوئيم : اين گونه اشخاص نه معناى زندگى را ميدانند و نه جهان هستى را شناختهاند . بلكه ملاك هدفدار بودن و بيهوده بودن حيات و جهان هستى را خواستهها و آرمانها و دانستههاى محدود و نسبى و زود گذر خود قرار دادهاند . اينان هر لحظه براى خود فلسفهاى ميتراشند و رؤيائى مىبينند و احكامى صادر ميكنند ، خدا كند كه اينان مهارتى فريبنده در بيان و ابراز آنچه كه در درونشان درباره حيات و جهان دارند ، نداشته باشند ، و الا اگر بتوانند برداشتهاى بى اساس خود را با جملات فريبنده و قيافههاى حق بجانب در معرض افكار ساده لوحان قرار بدهند ، اذهان و ارواح آنان را تسخير و مغز آنان را در خلائى ويرانگر ببازى خواهند گرفت .
نوع دوم آن حالت روانى است كه از بافتن مقدارى خيالات و پندارهاى كلى كه صورت قضايا دارد ، بوجود ميآيد و تعميم بيهودگى و پوچى را درباره زندگى همه انسانها نتيجه ميگيرد . و گاهى نويسندگانى پيدا ميشوند كه اين خيالات و پندارها را فلسفه پوچى مينامند و با اين نامگذارى فلسفه را تا حد خيالات و پندارها پائين ميآورند و نميدانند كه يك عده مسائل موقعى فلسفه ناميده ميشوند كه متكى به مقدار لازم و كافى اصول و قواعد بوده باشد . اگر اين پوچ گرايان براى فلسفه خود واقعا به مقدارى اصول و قواعد كلى دست يافتهاند ، پس اعتراف صريح دارند كه واقعياتى وجود دارند كه آن اصول و قواعد بازگو كننده آن واقعيات ميباشند ، و اگر براى طرح مدعاى خود هيچ اصل
[ 13 ]
و قاعدهاى را نمىپذيرند ، چگونه ادعاى فلسفه مينمايند ؟ براى توضيح بيشتر ميگوئيم : كسى كه ادعاى بى هدفى و پوچى در اين دنيا مينمايد ، اين قضيه را بطور كلى و بعنوان يك واقعيت صحيح مطرح ميكند : « جهان هستى و من كه انسان ناميده ميشوم يك موجود پوچ و بيهوده ميباشند » اين ادعائى است كه مطرح شده است . حال ببينيم عناصر اصلى و عوامل ابراز چنين ادعائى چيست ؟
هنگاميكه ميگويد : « جهان هستى و من » آيا جهان هستى و من را كه در پندار خود بوجود آورده است ، مطرح مينمايد ، يا جهان هستى و من را كه با قطع نظر از ذهن آن مدعى وجود دارند و انسانهاى ديگر بواقعيت و جدى بودن آندو اعتقاد دارند ؟ ترديدى نيست كه اين مدعى ، پندار خود را كه يك پديده بى اساس ذهن است ، بازگو نميكند ، زيرا براى اثبات بى اساس و پوچ بودن آن ، نه احتياجى به ابراز دارد و نه نيازى به اثبات ، بلكه او ميخواهد درباره جهان هستى و من كه ديگر انسانها واقعيت و قانونى بودن آنها را پذيرفتهاند و خود او نيز مدتى از زندگانيش آن را پذيرفته بود اظهار نظر نمايد ، و هم اكنون از مواد همين جهان بصورت خوردنيها و آشاميدنيها و مسكن و ديگر امور ضرورى زندگى استفاده مىكند و اگر وضع روانى او تا حد اختلال نرسيده باشد ، در صورت بيمارى به پزشك مراجعه خواهد كرد و اگر آن سقفى كه در زيرش نشسته است در حال فرود آمدن باشد ، از آن محل بدون كمترين مسامحه فورا فرار خواهد كرد . مدعى پوچى با مشاهده و پذيرش اين واقعيات ،
ادعا ميكند كه جهان هستى پوچ است و من هم كه جزئى از اين جهان هستى ميباشم پوچ و بيهوده هستم اين مدعى چه بداند و چه نداند ، تناقض ميگويد ،
يعنى در آن حال كه واقعيتها را مىپذيرد ، در همان حال همان واقعيتها را منكر ميشود ادعا كننده پوچى كه ميگويد : جهان هستى و من كه جزئى از آن هستم ، پوچ و بيهوده است ، هر دو موضوع را درك ميكند و چنين حكمى را صادر مينمايد .
[ 14 ]
براى درك دو موضوع بدون ترديد هزاران پديده و روابط را مشاهده كرده و از واقعيتهاى متنوع عبور نموده است ، پس از مشاهده و عبور از آن پديدهها و روابط و واقعيتها حكمى را كه صادر ميكند ، مربوط به اينست كه مجموع آن مشاهده شدهها كه زندگى من هم يكى از آنها است داراى يك هدف و حكمت عالى نيست ، اين حكم درست مانند اينست كه ماهى با مشاهده هزاران واقعيات در دريا و ارتباط با آنها اين حكم را صادر ميكند كه اقيانوس پوچ و داراى هدفى نيست در صورتيكه اگر مدعى مزبور از فهم و شعور برخوردار بوده باشد ،
ميگويد : من نميدانم هدف و فلسفه اين كارگاه بزرگ چيست و هدف نهائى زندگى من كدام است و اگر به اضافه داشتن فهم و شعور از عقل و خرد هم بهرهمند بوده باشد ، از مشاهده عينى نظم و قانون كه در مجموع جهان هستى و حيات انسانها حكمفرما است ، اين نتيجه را ميگيرد كه حقيقت يا حقايقى وابسته بيك حقيقت وجود دارد كه جهان هستى و حيات ما انسانها را مورد محاسبه قرار خواهد داد . 11 و ما بين أحدكم و بين الجنّة أو النّار الاّ الموت أن ينزل به ( اى مردم ميان شما و بهشت و يا دوزخ فاصلهاى جز مرگ وجود ندارد كه فرود آيد و آن فاصله را بردارد ) .