هست نبودن نيست ، و اگر نبودن هست بودن نيست . پس از اين دو يكی رابايد انتخاب كرد ، و چون بالضروره بودن هست و جهان و جامعه هيچ اندرهيچ نيست ، پس بر جهان " سكون " و ايستايی حاكم است . اما فلسفههای" شدن " فلسفههايی است كه بودن و نبودن را در آن واحد قابل جمعمیدانستهاند كه همان حركت است . حركت جز اين نيست كه يك چيزی باشد ودر عين اينكه هست نباشد . پس فلسفه " بودن " و فلسفه " شدن " ، دونوع نگرش كاملا متخالف درباره هستی است و از اين دو فلسفه يكی را بايدانتخاب كرد . اگر ما به گروه اول ملحق گرديم بايد فرض كنيم كه جامعهها" بودن " داشتهاند و " شدن " نداشتهاند ، و برعكس ، اگر به گروه دومملحق گرديم بايد فرض كنيم كه جامعهها " شدن " داشتهاند و " بودن "نداشتهاند . پس ما يا تاريخ علمی به مفهومی كه گذشت داريم و فلسفهتاريخ نداريم ، و يا فلسفه تاريخ داريم و تاريخ علمی نداريم . پاسخ اين است : اين گونه تفكر درباره هستی و نيستی و درباره حركت وسكون و درباره اصل امتناع تناقض ، از مختصات تفكر غربی است و ناشی ازناآگاهی از مسائل فلسفی هستی ( مسائل وجود ) و بالاخص مسأله عميق "اصالت وجود " و يك سلسله مسائل ديگر است . اولا اينكه " بودن " مساوی با سكون است و به عبارت ديگر اينكه سكون" بودن " است و حركت جمع ميان بودن و نبودن ، يعنی جامع ميان دونقيض است ، از اشتباهات فاحشی است كه دامنگير برخی نحلههای فلسفیغرب شده است . |