تكامل معنوی آن است ، يعنی همانطور كه عمل معيار انديشه است ، صحت وسقم انديشه را با عمل بايد سنجيد نه با معيارهای فكری و منطقی ، معيارتكامل معنوی نيز تكامل مادی است . پس اگر پرسيده شود كدام مكتب فلسفیيا اخلاقی يا مذهبی يا هنری مترقیتر است ، معيارهای فكری و منطقینمیتواند پاسخگوی اين پرسش باشد . يگانه معيار اين است كه سنجيده شودآن مكتب مولود و مظهر چه شرايط و چه درجهای از تكامل كار اجتماعی يعنیابزار توليد است . اين طرز تفكر البته برای ما كه هستی واقعی انسان را " من " اومیدانيم و اين " من " را جوهری غيرمادی تلقی میكنيم و آن را محصولحركات جوهری طبيعت میشماريم نه محصول اجتماع ، شگفت مینمايد ، ولی كسیمانند ماركس كه مادی میانديشد و به جوهر غيرمادی باور ندارد ، بايد جوهرانسان و واقعيت او را از نظر زيستی توجيه كند و بگويد جوهر انسان همانساختمان مادی اندام اوست ، آنچنانكه ماديين قديم از قبيل ماديين قرنهيجدهم میگفتند . اما ماركس اين نظر را رد میكند و مدعی است جوهرانسانيت در اجتماع شكل میگيرد نه در طبيعت ، آنچه در طبيعت شكل میگيردانسان بالقوه است نه بالفعل . از اينكه بگذريم ، ماركس بايد يا فكر وانديشه را جوهر انسانيت بشمارد و كار و فعاليت را مظهر و تجلی انديشهبداند و يا برعكس ، كار را جوهر انسانيت بداند و فكر و انديشه را مظهرو تجلی كار تلقی كند . ماركس كه مادی فكر میكند و نه تنها در فرد اصالتماده را میپذيرد و منكر جوهر ماورای ماده در فرد است ، در باب جامعه وتاريخ نيز قائل به اصالت ماده است و ناچار |