مخالفان پيامبران بلا استثناء چنين منطقی داشتهاند ، معلوم میشد كهمخالفان پيامبران همه از طبقه برخوردار و مرفه و استثمارگر بودهاند ، ولیآنچه از قرآن استنباط میشود اين است كه اين منطق ، منطق سردمدارانمخالفان بوده است كه همان ملا و مستكبرين بودهاند و آنها كه به قولماركس مالك كالاهای مادی جامعه بودهاند ، اين كالای فكری را برای ديگرمردم صادر میكردهاند . و اينكه منطق پيامبران منطق تحرك و تعقل وبیاعتنايی به سنن و تقاليد باشد ، باز هم طبيعی است و بايد اينچنين باشد، اما نه بدان جهت كه محروميتها و مغبونيتهای طبقاتی و استضعاف شدگيهاوجدان آنها را به اين شكل میساخته است و اين منطق انعكاسی قهری و طبيعیاز محروميتهای آنهاست ، بلكه بدان جهت كه در انسانيت ، يعنی در منطق وتعقل و عواطف و احساسات انسانی ، به رشد و كمال رسيدهاند . و بعداخواهيم گفت كه بشر به هر اندازه در انسانيت به رشد و كمال برسد ازوابستگیاش به محيط طبيعی و محيط اجتماعی و شرايط مادی كاسته میشود و بهوارستگی و استقلال میرسد . منطق مستقل پيامبران ايجاب میكرده كه پایبندسنن و عادات و تقليد نباشند و مردم را نيز از پيروی كوركورانه از آن سننو تقاليد رهايی بخشند . سادسا : آنچه در مورد استضعاف گفته شد نيز قابل قبول نيست . چرا ؟برای اينكه اولا قرآن در آيات ديگر خود با صراحت تمام سرانجام و سرنوشتتاريخ را - كه ضمنا بستر تكامل تاريخ را نيز توضيح میدهد - به صورت وشكل ديگر بيان كرده است و آن آيات مفاد اين آيه را - بر فرض اينكهمفادش آن باشد كه گفته شد - توضيح میدهد و تفسير میكند و مشروط مینمايد، و ثانيا برخلاف |