فكری و اينكه جهان را چگونه ببيند و چگونه درك كند و از نظر عاطفی وپويندگی و اينكه چه بخواهد و چه مسيری را طی كند و به سوی چه مقصدی حركتكند ، از هر محتوا و شكلی ولو بالقوه خالی است ، نسبتش به همه انديشههاو عاطفهها و راهها و مقصدها علیالسويه است . ظرفی است خالی ، بیشكل ،بیرنگ ، در همه چيز تابع مظروف خود ، " خودی " خود را و شخصيت خودرا و راه و مقصد خود را از مظروف خود میگيرد . مظروف او هر شكل و هرشخصيت و هر راه و هر مقصدی به او بدهد ، میگيرد . مظروف او - و درحقيقت اولين مظروف او - هر شكل و هر رنگ و هر كيفيت و هر راه و هرمقصد و هر شخصيت كه به او بدهد ، شكل واقعی و رنگ واقعی و شخصيت واقعیو راه و مقصد واقعی همان است ، زيرا " خود " او با اين مظروف قواميافته است و هر چه بعدا به او داده شود كه بخواهد آن شخصيت و آن رنگ وشكل را از او بگيرد ، عاريتی است و بيگانه با او ، زيرا بر ضد اولينشخصيت ساخته شده او به دست تصادفی تاريخ است . به عبارت ديگر ، ايننظريه ملهم از نظريه چهارم درباره اصالتفرد و جامعه ، يعنی اصالةالاجتماعی محض است كه قبلا انتقاد كرديم . درباره انسان - چه از نظر فلسفی و چه از نظر اسلامی - نمیتوان اينچنينداوری نمود . انسان به حكم نوعيت خاص خود ، ولو بالقوه ، شخصيت معين وراه و مقصد معين دارد كه قائم به فطرت خدايی اوست و " خود " واقعی اورا آن فطرت تعيين میكند . مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاكهای فطری ونوعی انسان میتوان سنجيد نه با ملاكهای تاريخی . هر تعليم و هر فرهنگ كهبا فطرت |