داستان مصقلة بن هبيره شيبانى و بنى ناجيه
ابن ابى الحديد از ابراهيم بن هلال ثقفى نقل مىكند كه : هنگاميكه اهل بصره پس از پيروزى امير المؤمنين با آن حضرت بيعت كردند ، قبيله بنى ناجيه از بيعت با امير المؤمنين ( ع ) امتناع ورزيده ، براى خود لشگرى را جمع نموده و به مقابله با آنحضرت برخاستند ، امير المؤمنين ( ع ) مردى را بسوى آنان فرستاده علت تخلف آنانرا از بيعت استفسار فرمود . آنان در پاسخ به سه گروه تقسيم شدند : گروهى گفتند كه ما مسيحى بوديم و اسلام آورديم و در فتنهاى كه مردم در آن قرار گرفته بودند ، افتاديم و ما مانند مردم با شما بيعت
[ 303 ]
مىكنيم . فرستاده امير المؤمنين گفت : پس شما كنار برويد . گروه ديگر گفتند :
ما مسيحى بوديم و اسلام نياوردهايم و با مردمى كه خروج كردند ، همراهى كرديم و همراهى ما با آنان از روى جبر و اكراه بوده است و ما اكنون از مردمى كه با على بيعت كردهاند ، پيروى نموده و جزيه مقرره را مىپردازيم .
فرستاده امير المؤمنين گفت : شما هم كنار برويد . گروه سوم گفتند : ما مسيحى بوديم و اسلام آورديم ، ولى اسلام را نپسنديديم و به مسيحيت برگشتيم و ما مانند ديگر مسيحىها بشما جزيه مىپردازيم . فرستاده امير المؤمنين گفت :
توبه كنيد و به اسلام برگرديد . آنان از رجوع به اسلام امتناع ورزيدند ،
فرستاده امير المؤمنين با جنگجويان آنان جنگيد و اسيرانى از آنان گرفته و نزد امير المؤمنين آورد 1 منابع تاريخى درباره داستان خريت بن راشد ناجى و مخالفت او و يارانش با امير المؤمنين عليه السلام مطالب مفصل و مشروحى دارند . پس از آنكه خبر خروج و طغيانگرى خريت بن راشد به آنحضرت مىرسد به معقل بن قيس رياحى دستور مىدهد كه به تعقيب آنان بپردازد و نامهاى به عبد اللّه بن عباس مىنويسد كه دو هزار نفر از مردم بصره را با يك فرمانده دلاور و شايسته به كمك معقل بفرستد و معقل فرمانده همه آنان خواهد بود . موقعى كه معقل حركت مىكرد ،
امير المؤمنين او را به تقوى توصيه نمود و فرمود :
اتّق اللَّه ما استطعت فإنّه وصيّة اللَّه للمؤمنين ، لا تبغ على أهل القبلة و لا تظلم أهل الذّمّة و لا تتكبّر فإنّ اللّه لا يحبّ المتكبّرين . فقال معقل : اللّه المستعان . فقال خير مستعان 2 ( به خدا تقوى بورز ، زيرا تقوى وصيت خداوندى بمؤمنين است ، ستم بر اهل قبله روا مدار و بر غير اهل قبله كه با مسلمانان پيمان همزيستى دارند ظلم مكن . و تكبر را از خود دور كن ، زيرا خداوند متكبران
-----------
( 1 ) شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص 127 نقل از الغارات ابراهيم بن هلال ثقفى .
-----------
( 2 ) همين مأخذ ص 137 .
[ 304 ]
را دوست نمىدارد . معقل گفت : خدا است كه براى اين توفيقات بايد از او يارى و كمك خواست ، امير المؤمنين فرمود : آرى ، او است بهترين موجودى كه بايد از او كمك خواست ) معقل حركت كرده و به اهواز وارد مىشود و در انتظار كمك از بصره مىنشيند . اگر چه كمك از بصره كه ابن عباس فرستاده بود ، كمى تأخير مىكند ، ولى بالاخره لشگرى بفرماندهى خالد بن معدان طائى از بصره به معقل ملحق مىشوند . در اين موقع خريت بن راشد و يارانش بطرف كوههاى رامهرمز براى پيدا كردن قلعهاى محكم بالا رفته بودند و مردم شهر خبر آنان را به معقل مىدهند . سپاهيان معقل با تحريك و تشجيع شديد به خريت و يارانش حملهور شده و آنان را به سرعت درهم مىشكنند و خريت رو به فرار مىگذارد و در سواحل درياى فارس جمعى را به دور خود جمع مىكند ، معقل بار ديگر به تعقيب او پرداخته و او را در سواحل درياى فارس با لشگريانش مغلوب مىسازد . قاتل خريت ، نعمان بن صهبان راسبى است . معقل سوارانى را براى اسير كردن باقيماندگان خريت فرستاد و آنانرا به اسارت در آوردند ،
معقل مسلمانان آنان را آزاد كرد و از آنان براى امير المؤمنين بيعت گرفت و كسانى را كه از اسلام مرتد شده بودند ، به بازگشت به اسلام دعوت نمود و در صورت مخالفت دستور به كشتن آنها داد و آنان را اسلام آوردند آزاد ساخت .
سپس معقل اسيران را كه پانصد نفر بودند برداشته و حركت كرد ، وقتى كه به اردشيرخره رسيد ، عامل امير المؤمنين در آنجا مصقلة بن هبيره شيبانى بود ،
و اسيران موقعى كه مصقله را ديدند بناى گريه و شيون گذاشتند كه ما را آزاد كن ، مصقله همه آنان را از بيت المال خريد و آزاد كرد . معقل از اين مسئله ناراحت گشته بود . امير المؤمنين نامهاى به مصقله مىنويسد . در اين نامه چنين آمده است : « خيانت بر امت از بزرگترين خيانتها است و بزرگترين فريب در يك جامعه فريب دادن رهبر و پيشواى آن جامعه است . پانصد هزار درهم از حق مسلمانان در نزد تست ، بمجرد اينكه فرستاده من بر تو وارد شد آن پول
[ 305 ]
را بفرست و در غير اين صورت با ديدن نامه من ، حركت كن و خود را بمن برسان و من به فرستاده خود گفتهام حتى يك ساعت ترا رها نكند ، يا بسوى من حركت كنى و يا مال را بفرستى » .
مصقلة پس از ديدن نامه امير المؤمنين رهسپار بصره گشته سپس به كوفه بنزد آنحضرت رفت ، چند روزى در نزد او بود و چيزى به مصقلة نفرمود ، سپس حضرت مال متعلق به بيت المال را از او خواست ، مصقله دويست هزار درهم پرداخت نمود و از پرداخت بقيه كه سيصد هزار درهم بود ، عاجز گشت .
ذهل بن الحارث مىگويد : مصقله مرا خواست و با او غذا خورديم و بمن گفت : سوگند بخدا ، امير المؤمنين اين مال را از من مىخواهد و من سوگند بخدا ، به پرداخت آن قدرت ندارم من به مصقله گفتم : يك جمعه بر تو نمىگذرد مگر اينكه مىتوانى اين مال را جمع كنى . مصقله پاسخ داد : نمىتوانم به خويشاوندانم تحميل كنم و از كسى ديگر هم نمىخواهم ، سوگند بخدا ، اگر پسر هند ( معاويه ) يا پسر عفان ( عثمان ) اين مال را از من طلبكار بود ، بمن مىبخشيد . مگر نديدهاى كه عثمان در هر سال صد هزار درهم از ماليات آذربايجان را به اشعث مىداد . من گفتم : على بن ابيطالب اين كار را نمىكند و او ترا رها نخواهد كرد تا مال بيت المال را از تو بگيرد . مقدارى سكوت كرديم . مصقله پس از اين گفتگو ، شبى را توقف نكرد ، مگر اينكه به معاويه ملحق شد . وقتى اين خبر به امير المؤمنين ( ع ) رسيد ، سخنان مورد تفسير را فرمود . در اين سخنان مىفرمايد : كارى كه مصقله نمود ، كار بزرگان رادمرد بود كه اسيران را آزاد كرد ، ولى فرار كردنش مانند فرار بردگان بود .
كار او شايسته مدح بود كه اسيران را آزاد كرد ، ولى او با فرار بسوى معاويه بجهت ترس از اينكه من بيت المال مسلمانان را از وى بگيرم ، اين شايستگى را از او سلب كرد و كسى را كه مىخواست او را به نيكوكارى توصيف نمايد ،
سركوب نمود . اگر فرار نمىكرد و ناتوانى او از پرداخت بقيه بيت المال
[ 306 ]
( سيصد هزار درهم ) ثابت مىشد ، من او را در فشار نمىگذاشتم و آنچه را كه در امكانش بود مىگرفتيم و صبر مىكرديم تا قدرت مالى فراوان پيدا مىكرد و بقيه را از او مىگرفتيم .
[ 307 ]