با شنيدن دعوت براى دفاع از حيات چنان از ترس و هراس دگرگون مىشويد كه از درك سخنان من ناتوان مىگرديد
من براى توضيح ضرورت دفاع از حيات و تحريك به حمايت از جان خودتان ، معماگوئى نمىكنم ، اصطلاح بافى براه نمىاندازم ، سخن را با كلمات نامفهوم ابهام انگيز نمىسازم . عبارات من روشن است و مفاهيم آنها براى همه شما قابل درك است . شما در برابر اين سخنان دلهاى خود را مشوش و مضطرب مىسازيد .
راه ورود اين سخنان حيات بخش را به درون خود مىبنديد چرا ؟
در درون شما چه مىگذرد ؟ بر تعقل شما چه شده است ؟ آن مردم پست كه
[ 10 ]
راه ورود سخنان حيات بخش را به درون خود ببندند ، راه را براى ورود سخنان مهلك و در عين حال فريبنده كه جباران كامكار روزگار سر خواهند داد .
باز مىكنند . 11 ، 13 ما أنتم لي بثقة سجيس الّليالي و ما أنتم بركن يمال بِكُمْ و لا زوافر عزّ يفتقر إليكم ( من هرگز بشما اطمينان ندارم . شما آن ركن محكم و پايدار نيستيد كه بتوان بر شما تكيه كرد و چنان ياران و آشنايان عزيزى نيستيد كه احتياجى را برطرف بسازيد ) .
چگونه اين رهبر عظيم به مردمى اطمينان كند كه نه در ميان خود اتحادى در نظر و خواستهها دارند و نه حقيقت رهبر را درك مىكنند و نه راهى براى ورود سخنان او به دل خود باز مىكنند ؟
چه جانگذاز است داستان رهبرى امير المؤمنين عليه السلام بر آن مردم و چه جانگدازتر بود اين داستان اگر تاريخ آن دوران از نقل و بيان آن امتناع مىورزيد حقيقت اينست كه اگر تاريخ بشرى حلقههائى گسيخته از هم بوده و هر برههاى از اين تاريخ براى خود بروز مىكرد و ساخته مىشد و سپس بدون ارتباط با برهههاى آينده در تاريكى يا نيستى فرو مىرفت ، نه تنها دردها و شكنجههاى بشرى امكان زندگى را از وى سلب مىكرد ، بلكه حكمت وجود انسانهاى كامل و شخصيتهاى ربانى در ميان مردم از همه چيز بيخبر و بىايمان و بىاصل و فاقد شعور حيات ، براى ابد لا ينحل و غير قابل توضيح مىماند .
ولى خوشبختانه ، مسئله چنين نيست كه حساب و كتاب يك وجدان عام پيوند دهنده برهههاى تاريخ در كار نباشد . بلكه بالعكس ، چنان حساب و كتاب دقيقى دست اندر كار است و چنان فعاليت جدى در وجدان عام بشرى در امتداد
[ 11 ]
تاريخ ديده مىشود كه گوئى انسانهاى رشد يافته امروزى در آن دوران وجود داشته و عظمت رهبرى فرزند ابيطالب را مىبينند و سخنانش را مىشنوند و يا آن فرزند ابيطالب امروز با انسانهاى رشد يافته در ارتباط است و با آنان به گفتگو پرداخته است . اين است حكمت وجودى انسان كامل در دورانى كه تاريكى و جهل و پراكندگى آراء و هوى پرستىها حكمفرما بوده است . جبران خليل جبران متوجه اين حقيقت عظمى نشدهاست كه درباره ناشايستگى آن دوران براى حكومت و عدل و علم و صدق على بن ابيطالب ( ع ) چنين گفته است كه :
مات علىّ شأن جميع الأنبياء الباصرين الّذين يأتون الى بلدليس ببلدهم و الى قوم ليس بقومهم فى زمن ليس بزمنهم و لكن لربّك شأنا فى ذلك و هو اعلم 1 ( على بن ابيطالب مانند آن پيامبران بينا ، چشم از اين دنيا بربست كه به شهرهائى مىآمدند كه شهر آنان نبود و بر قومى مبعوث مىشدند كه قوم آنان نبود و در زمانى ظهور مىكردند كه زمان آنان نبود ، ولى براى پروردگار تو در اين پديده شگفت انگيز رازى است كه خود به آن داناتر است ) زيرا چنانكه گفتيم پيوند جوامع برهههاى تاريخ ، و حاكميت يك وجدان عام در بشر ديروز و امروز و فردا ، اين انسان كامل را از محدوده آن دوران تنگ و تاريك و از آن سرزمين بىخبر از انسان و از عقول و دلهاى پوچ و مختل مردم آن زمان بالاتر برده و در يك افق بالائى كه براى همه قرون و اعصار قابل مشاهده است ، قرار داده است . مشعلى كه در آنروز فرزند ابيطالب برافروخت ، فرا راه كاروانيان منزلگه حق و حقيقت قرار گرفت . اين همان على بن ابيطالب است كه جبران خليل جبران وى را با اين سخنان توصيف نموده است : فى عقيدتى انّ ابن ابيطالب كان اوّل عربىّ لازم الرّوح الكلّيّة و
-----------
( 1 ) الامام على صوت العدالة الانسانيه ص 364 جوج جرداق .
[ 12 ]
جاورها و سامرها . . . 1 ( من معتقدم باينكه فرزند ابيطالب اولين انسان از نژاد عرب است كه با روح كلى ملازم و دمساز و همداستان بوده است ) .
وقتى كه ملازمه و دمسازى و همداستانى على بن ابيطالب ( ع ) را با روح كلى عالم هستى بپذيريم ، تعجبى از قرار گرفتن وى در تنگناى دوران تاريك و گرفتارى او در انبوه نادانان بى اصل و از انسان بيخبر نخواهيم داشت ، زيرا چنانكه مىدانيم روح كلى در هيچ قالبى محدود نمىشود ، هيچ انبوهى از تبهكاران جاهل هم نمىتواند رسالت و شخصيت او را در خود خلاصه نمايد و محو و نابود كند . 14 ما أنتم إلاّ كإبل ضلّ رعاتها فكلّما جمعت من جانب انتشرت من آخر ( مثل شما مثل همان شترانى است كه ساربانش گم شده ، از هر طرف كه جمع آورى مىشوند ، از طرف ديگر پراكنده مىگردند ) .