رفت و برگشت و گفت : از پيغمبر برايت اجازه خواستم ، اما پيغمبرسكوت كرد . برای سومين بار رفتم ميان مردمی كه گرد منبر جمع بودند و ازناراحتی پيغمبر ناراحت بودند . باز هم نتوانستم آرام بگيرم . نوبت سومآمدم و به وسيله آن دربان سياه اجازه ورود خواستم . غلام رفت و برگشت وگفت باز هم پيغمبر سكوت كرد . مأيوسانه مراجعت كردم . ناگهان فريادهمان دربان سياه را شنيدم كه مرا میخواند . گفت : بيا كه پيغمبر اجازهداد . وقتی كه وارد شدم ، ديدم پيغمبر بر روی شنها به پهلو خوابيده و بريك متكا از ليف خرما تكيه كرده سنگريزهها بر جسمش اثر گذاشته است .سلام كردم . ايستادم و گفتم : يا رسول الله ! میگويند همسران خويش راطلاق دادهای ، راست است ؟ گفت : نه . گفتم : الله اكبر . همانطور كهايستاده بودم شروع كردم به سخن گفتن و مقصودم اين بود سر شوخی را باز كنم. گفتم : يا رسول الله ! ما مردم قريش تا در مكه بوديم بر زنان خويشمسلط بوديم ، آمديم به اين شهر و از بخت بد ، زنان اين شهر بر مردانشانتسلط داشتند . پيامبر از شنيدن اين جمله تبسمی كرد . به سخن خودم ادامهدادم و گفتم : من قبلا به دخترم حفصه گفته بودم كه اگر عايشه از تو قشنگترو محبوبتر است ناراحت نباش . بار ديگر پيغمبر تبسم كرد . چون ديدمتبسم كرد نشستم ، به اطراف نگاه كردم هيچ چيزی در آنجا به چشم نمیخوردجز سه تا پوست گوسفند . گفتم : يا رسول الله ! دعا كن خداوند به امت توتوسعه عنايت فرمايد آنچنانكه فارس و روم غرق در نعمتند . پيغمبر كهتكيه كرده بود فورا نشست ، فرمود : اينها دليل لطف خدا نيست . آنهانعمتهای خويش را در همين دنيا از خدا گرفتهاند . گفتم : از گفته خودمپشيمانم . برای من طلب مغفرت كن . از اين پس پيغمبر يك ماه از زنان خويش دوری جست ، بدان جهت كهرازی را حفصه نزد عايشه آشكار كرده بود . ( نه بدان جهت كه عمرمیپنداشت كه چون زنان پيغمبر زبان دراز شده بودند و پيغمبر را ناراحت |