دخترم حفصه وارد شدم ، گفتم شنيدهام شما گاهی يك روز تمام پيغمبر راناراحت میكنيد . گفت : بلی . گفتم : دختركم ! بيچاره شدی . چه اطمينانیداری كه خداوند به خاطر پيامبرش بر تو خشم نگيرد ؟ دختركم ! از من بشنو: بعد از اين نه با پيغمبر تندی كن و نه از او قهر كن . هر چه میخواهی بهخودم بگو اگر میبينی رقيبت ( عايشه ) از تو زيباتر است ناراحت نباش .قضيه گذشت . در آن ايام ما نگران حمله غسانيها از جانب شام بوديم :شنيده بوديم آنان آماده حمله به ما هستند . يك روز كه نوبت رفيق انصاریبود و من در خانه بودم ، شب هنگام ديدم در خانه مرا محكم میكوبد ومیگويد : او در خانه است ؟ من سخت در هراس شدم . آمدم بيرون . گفتحادثه بزرگی رخ داده . گفتم : غسانيها حمله كردند ؟ گفت : نه ، از آنبزرگتر . گفتم : چه شده ؟ گفت : پيامبر زنان خويش را يكجا ترك گفتهاست! گفتم بيچاره شد حفصه . قبلا پيشبينی میكردم و به خود حفصه هم گفتم.صبح زود لباس پوشيدم و برای نماز صبح به مسجد رفتم و با پيامبر نمازجماعت خواندم . پيامبر بعد از نماز به اتاق مخصوصی كه به خودش تعلقداشت رفت و از همه كنارهگيری كرد . من به سراغ حفصه رفتم . میگريست .گفتم چرا میگريی ؟ به تو نگفتم اين قدر پيامبر را آزار ندهيد ؟ ! خوب ،آيا شما را طلاق داد ؟ گفت : نمیدانم . همين قدر میدانم از همه كنارهگيریكرده است . آمدم به مسجد نزديك منبر پيامبر ديدم گروهی گرد منبر جمعشده میگريند . قدری با آنها نشستم . چون خيلی ناراحت بودم رفتم به طرفاتاق پيغمبر . يك سياه دم در بود . گفتم به پيغمبر بگو : عمر اجازه ورودمیخواهد . رفت و برگشت و گفت : گفتم اما پيغمبر سكوت كرد . برگشتم و رفتم ميان مردمی كه گرد منبر را گرفته بودند . مدتی نشستم .نتوانستم آرام بگيرم . دو مرتبه آمدم و به دربان گفتم برای عمر اجازهبگير . |