اين مرد با تعليمات قرآن مباينت دارد . همان طوری كه میرفت آهسته اينجمله از او شنيده شد : " والله ما بهذا نزل القرآن ، و لا بهذا ظهرتنبوه محمد " ( به خدا كه تعليمات نازله در قرآن اين نيست كه زياد بنلبيد گفت . پيغمبر برای چنين سخنانی مبعوث نشده است ) . همان طور كه جويبر میرفت و اين سخنان را با خود زمزمه میكرد ، ذلفادختر زياد اين حرفها را شنيد ، از پدرش پرسيد قصه چه بوده ؟ زياد عينقضيه را نقل كرد . دخترك گفت : به خدا قسم كه جويبر دروغ نمیگويد .كاری نكن كه جويبر برگردد پيش پيغمبر در حالی كه جواب يأس شنيده باشد. بفرست جويبر را برگردانند . همين كار را كردند و جويبر را به خانه برگردانيدند . خودش شخصا رفتحضور رسول اكرم و گفت : پدر و مادرم قربانت ! جويبر همچو پيغامی ازطرف تو آورد و آخر ما رسم نداريم جز به كفو و همشأن و هم طبقه خودماندختر بدهيم . فرمود : " « يا زياد ، جويبر مؤمن و المؤمن كفو المؤمنة ،و المسلم كفو المسلمة » " ( 1 ) ( زياد ! جويبر مؤمن است و مرد مؤمنكفو و همشأن زن مؤمنة است و مرد مسلمان كفو و همشأن زن مسلمان است ) .با اين خيالات مانع ازدواج دخترت نشو . زياد برگشت و قضايا را برای دخترش نقل كرد . ذلفا گفت : من بايدراضی باشم ، و چون پيغمبر او را فرستاده من راضیام . زياد دست جويبر راگرفت و به ميان قوم خود برد و طبق سنت پيغمبر دختر خود را به اين مردفقير سياه داد . چون جويبر خانه نداشت ، زياد خودش خانهای با همه لوازمبرايش تهيه كرد و آراست ، به دخترش جهاز داد و او را با آن جهاز بهخانه شوهر فرستاد ، دو دست لباس هم پاورقی : . 1 كافی ، ج 5 ، ص 340 - . 341 |