خود حقيقت ، و اگر خود اشخاص را ببينند آن وقت میفهمند . غرض بيان آن فكر افلاطون نيست ، غرض بيان اين جهت است كه ساختمانعادی و طبيعی انسان طوری است كه اشياء را از راه مقايسه باهم و مقايسهبا نقطه مقابلشان میشناسد و اگر نقطه مقابل نباشد ، نمی تواند آنها رابشناسد ولو در كمال ظهور بوده باشند . مثال نور و ظلمت ، علم و جهل ،قدرت و عجز ، و شخص و سايه را برای اين ذكر كردم ، همين طور است خير وشر ، حركت و سكون ، حدوث و قدم ، فنا و ابديت . همان طوری كه اشاره كردم اين مطلب مربوط به ساختمان فهم و ادراكماست - ما اين طور هستيم كه معمولا تا نقطه مقابل چيزی را نبينيم از وجودآن چيز با خبر نمیشويم - نه مربوط به شیء مورد شناسايی ما . پس اگر فرض كنيم همين نور حسی هيچگاه افول نمی داشت ، هيچ حجابی وسدی هم مانع او نمی شد ، درون يك خانه در بسته هم مثل بيرون روشن بود ،روشنايی مطلق و يكنواخت همه عالم را فرا میگرفت ، آن وقت اگر يك نفرپيدا میشد و میگفت همه عالم را نور فرا گرفته و شما هر چيز را كهمیبينيد به وسيله او میبينيد و اگر او نباشد شما هيچ چيز را نمی بينيد ،البته برای ما كه غرق در نور بوديم باور كردنش مشكل بود . ماهی و آب مثل معروفی است كه ماهی ای كه هيچ وقت از آب بيرون نيامده بود و غيرآب چيزی نديده بود ، به فكر افتاد كه اين آب كه |