به انسان فطری قائل نيستند . اگزيستانسياليسم به حكم اين كه اصلا فطرت رامخالف " آزادی " میداند، با هر نوع امر سرشتی مخالف است و فكر میكندهر نوع امر سرشتی بر ضد آزادی انسان است ، پس انسان فاقد طبيعت وماهيت است، انسان فاقد فطرت است ، پس انسان وجود دارد و هيچ سرشت وماهيتی و حتی هيچ فطرتی ندارد. هرچه كه انسان انجام میدهد به حكم انتخابخودش انجام میدهد . ماركسيسم اينطور نمیگويد . او به چنين آزادی اعتقاد ندارد . ماركسيسمحرف ديگری میزند ، میگويد : انسان در ابتدا هيچ چيز نيست ، انسان نوعیيك انسان انتزاعی است ، آن انسانی را كه اسلام میگويد : " « كل مولوديولد علی الفطره » " ( 1 ) هر كسی كه از مادر متولد میشود يك انسانفطری متولد میشود " [ قبول ندارد ] ، میگويد هر كسی كه از مادر متولدمیشود ، از نظر انسان بودن " هيچ چيز " است ، همه چيز را كار به اومیدهد ، وجدانش را كار به او میدهد ، هر چه به او داده میشود كار به اومیدهد . ( مسئله " زير بنا " و " رو بنا " در اينجا پيش میآيد ) كارهم اعم از كار توليدی و كار غير توليدی است . بنابراين [ از نظر اينها ]كار است كه وجدان انسان را میسازد . انسان دارای وجدان میشود ولیوجدانش را كار به او میدهد ، انسان در هر طبقهای كه باشد و هر نوع كاریكه داشته باشد جبرا وجدانش تابع وضع طبقاتی و نوع كار او میشود . ولیاسلام اين را نمیگويد . اسلام میگويد : همه مردم علی السويه ، يك پاورقی : . 1 نهايه ابن اثير ، جلد سوم ، صفحه . 457 |