بشر قبول داشته و دارند اين است : " حكم الامثال فی ما يجوز وفی ما لايجوز واحد " يعنی اگر اموری مشابه داشته باشيم كه هيچ تفاوتی با همنداشته باشند : ماهيتشان يكی باشد ، عوارض ثانويشان و شرايطی كه در آنهستند يكی باشد ، هيچ تفاوتی با يكديگر از هيچ لحاظ نداشته باشند - فقطدو فرد يك ذات باشند - اگر يكی از اين ذاتها خاصيتی داشته باشد ، محالاست كه ذات ديگر ، آن خاصيت را نداشته باشد و الا همان " ترجح بلا مرجح" است كه محال است . مثلا اگر ما بعد از اين كه شرايط را تخليه كرديمبه اينجا رسيديم كه انبساط پيدا كردن اين آهن در حرارت ، به ذات آنمربوط است ، چون آهن و اين فلز بالخصوص است اين خاصيت را دارد و بهشرايطی كه اين آهن ، بالفعل در آن موجود است بستگی ندارد ، در اين صورتنمیشود اين فروش اين خاصيت را داشته باشد و فرد ديگر نداشته باشد . اگراينطور باشد معنايش ترجح بلا مرجح ، است و ترجح بلا مرجح ، اصل اولیبديهی عقلی است ، كه محال است . اينكه ما در باب تجربيات ، از شناختسطحی به شناخت منطقی میرسيم از اينجا ناشی میشود كه ما در شناخت سطحیآنقدر شرايط را تغيير میدهيم - مثلا آنجا كه دارويی را برای بيماری سل ،يا انبساط را برای آهن تجربه میكنيم - تا به اينجا میرسيم كه غير از ايندو عامل : عامل حرارت و عامل آهن ، عامل اين دارو و عامل بيماری سل ،عامل ديگری نقش ندارد . وقتی اين دارو از آن جهت كه اين داروست نه چيزديگر ، روی بيماری سل از آن جهت كه بيماری سل است مؤثر واقع میشود ،ديگر محال است كه اين دارو در فرد ديگر اين اثر را نداشته باشد . |