درس خواندم ، چند سال رياضت كشيدم و امروز هم در اينجا نشستهام ،يكدفعه بيدار شوم و ببينم تمام اينها خواب بوده . از كجا كه خواب نبودهاست ؟ چه دليلی دارم كه تمام اين زندگی فعلی من ، همين كه الان به عنوانيك فيلسوف نشستها م و میخواهم برای خودم مبدأ فكر پيدا كنم ادامه يكخواب طولانی نباشد ؟ اينها همه میرساند كه بشر راجع به مسئله شناختچگونه در سر يك بزنگاههايی گير میكند . دكارت و مسئله شناخت مگر دكارت ( 1 ) اينطور نبود ؟ دكارت هم جهانبينی خودش را ارزيابیكرد ، عقايد مذهبی و فكر و اخلاق و اعتقادات و فلسفه خويش را [ بازنگریكرد ] يكدفعه روی مسئله شناخت لغزيد ، گفت : اين كه من میگويم عالمچنين است ، خدا وجود دارد ، نفس وجود دارد ، روح وجود دارد ، دنيا وجوددارد ، پاريس وجود دارد ، مذهب مسيح چنين است ، به چه دليل میگويم ؟رفت سراغ ابزارهای شناخت ، ديد همه قابل مناقشه است . خواست رویحواس تكيه كند ، ديد كه حواس از همه چيز پايهاش لرزانتر است ، خواستروی عقل تكيه كند ديد عقل نيز لرزان است ، يكدفعه ديد زير پايش خالیاست ، در همه چيز شك میكند و اصلا هيچ چيز برايش باقی نماند . در همينحال كه در فضا معلق شده بود و زير پايش هيچ چيز نمانده بود و در همه چيزشك میكرد ، يكمرتبه متنبه اين نكته شد ، گفت :پاورقی : Descartes - 1 |