است ، بعد به اتكای اين اصل كه طبيعت جريان متحد الشكلی را طی میكند آنرا تعميم میدهيم . میرويم سراغ خود اين قانون كه يك قانون كلی است ،اين قانون كلی از كجا به دست آمده ؟ خودش متوجه اين نكته هست : اگربگوئيم خود اين قانون هم يك قانون تجربی است پس تعميم دادن آن با كمكچه قانونی بوده است ؟ آيا خودش را به كمك خودش تعميم دادهايم ؟میگويد چنين چيزی كه دور و محال است ، پس اين معمای علم حل نمیشود .خير ، اين معمای علم حل شده است . ما میگوئيم در خلال و لابلای هرشناسايی منطقی تجربی ( همين كه همه قبول دارند ) يك شناسايی تعقلی قياسیاستدلالی محض وجود دارد كه آن ، تكيهگاه شناسايی تجربی است . بنابراينعقل بر تجربه تقدم پيدا میكند ، يعنی اگر شناسايی عقلی برهانی كه متكی بربديهيات اوليه است نبود ، شناسايی تجربی منطقی محال بود وجود پيدا كند. اينجاست كه مادر مسأله شناسايی به يك نكته بسيار پر ارزشی میرسيم كهعده كمی از فيلسوفان دنيا به آن توجه كردها ند و آن راه حل اين مسألهاست كه چگونه شناسايی احساسی و سطحی به شناسايی منطقی تبديل میشود ؟ يكیمیگويد گذار از كميت به كيفيت است ، كه معنايش هيچ و پوچ [ وايدهآليسم مطلق ] است . ديگری میگويد به اتكای اين قانون است كه "طبيعت جريان متحد الشكلی را طی میكند " بعد خودش از خودش سؤال میكندكه خود اين قانون از كجا تعميم پيدا كرده است ؟ به كمك خودش ؟ اينكهدور است ! پس اين معما لاينحل باقی میماند . از اين آقای فيليسين شاله يك سؤال ديگر بايد كرد : شما |