كه وجود دارد ، در درون ما وجود دارد . پس باز مطابق بودن با عالم عيندر اينجا معنی ندارد . [ همچنين گفتهاند ] در مسائل تاريخی نيز مطابق بودن با عين معنی ندارد. چرا ؟ چون مسائل تاريخی يعنی مسائل مربوط به گذشته ، و گذشته وجودندارد و اساسا معدوم است . وقتی میگوييد يك شیء با شیء ديگر مطابق است، مثلا اين دست من با دست ديگر من مطابق است ، بايد هر دو وجود داشتهباشند تا بر يكديگر انطباق پيدا كنند . قضايای تاريخی درباره مسائلی استكه آن مسائل ، معدوم است . وقتی میگوئيم نادرشاه در فلان سال سپاه تشكيلداد و به طرف اصفهان كه افغانها آن را اشغال كرده بودند آمد و در "مورچه خورت " اصفهان با افغانها جنگيد و آنها را شكست داد . همه سخناز وقايعی است كه در گذشته موجود بوده و [ اكنون ] معدوم مطلق است .حال كه معدوم است ، من [ چگونه ] بگويم اين سخن راست است يا دروغ ؟میگوئيد راست است ، چون مطابق با واقع است ، میگويم واقعی وجود ندارد، " واقع " الان معدوم است . از همه اينها بالاتر اين است كه گفتهاند اين مسئله كه حقيقت امری استكه با واقع منطبق باشد ناشی از فكر ثبات در جهان است ، يعنی اين راكسانی گفتهاند كه فكر میكردند جهان ، ثابت و بی حركت است ، ولی حال كهمعلوم شده است جهان متغير است و در دو لحظه به يك حال نيست و هيچحالتی را در دو " آن " ندارد ، پس [ شناخت خود را ] با چه چيزی منطبقمیكنيد ؟ تا يك شیء ثابت نباشد ، نمیشود چيزی را بر آن منطبق كرد . چونجهان ثبات ندارد ، منطبق بودن ذهن با عين واقع ، بی معنی است . |