میگويند هر دو حقيقت است ، در آن زمان ، يعنی در مجموع شرايطی كه در آنموقع در آن شرايط زندگی میكردی و شرايطی كه رفيقت داشت حقيقت اين بودكه او آدم خوبی است ، و حالا در اين شرايط ، حقيقت برای تو اين است كهاو آدم بدی است . هم آن حقيقت است وهم اين . حقيقت نسبی است ، مطلقانديشی را در شناختها بايد كنار گذاشت . امروز میبينيد چقدر اين جمله رايج است كه " مطلق انديشی معنی ندارد" ، " هر انديشهای را به صورت نسبی بايد تلقی كرد " ، انديشهبطليموس را نسبت به زمان خودش [ بايد سنجيد ] ، نسبت به بطلميوس وهمه بطلميوسيها حقيقت آن بود ، يعنی در مجموع آن شرايط ، نمیتوانستندغير از آن بينديشند و برای آنها حقيقت همان بود كه خودشان میانديشيدند ،از زمان كپرنيك به اين طرف شرايط عوض شد و حقيقت برای دانشمندانمعاصر چيز ديگری گرديد . اگر روزی میگفتند عناصر چهار تاست ، نسبت بهآنها حقيقت همان بود ، امروز هم كه میگويند عناصر صد و چند تاست برایاينها و نسبت به اينها حقيقت اين است . اگر مردمی در يك زمان يا دريك مكان میگويند خدا هست ، برای آنها حقيقت همين است كه خدا هست ، واگر عدهای ديگر در زمان و شرايط ديگری میگويند خدا نيست ، برای اينهاحقيقت همين است كه خدا نيست . اصلا حقيقت همين است كه میگوئيم .اين نظريه ، نظريهای است كه ماترياليستهای زمان ما غالبا گفتهاند ومیگويند . |