خدا برای تن تو تعيين كرده است به غير خودت بدهی ، و اما اگر از آن تونيست باز هم حق نداری بدهی . چيزی را كه از آن تو نيست تو چرا به كسیبدهی ؟ ! معنايش اين است كه اگر خلافت از آن تو نيست تو بايد مثلمعاويه پسر يزيد اعلام كنی كه من ذی حق نيستم ، و قهرا پدران خودت راتخطئه كنی همانطور كه او تخطئه كرد و گفت : پدران من به ناحق اين جامهرا به تن كردند و من هم در اين چند وقت به ناحق اين جامه را به تن كردم، بنابراين من میروم ، نه اينكه بگويی من خلافت را تفويض و واگذار میكنم. وقتی كه مأمون اين جمله را شنيد فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغيير داد وگفت : شما مجبور هستيد . سپس مأمون تهديد كرد و در تهديد خود استدلال را با تهديد مخلوط نمود (1 ) . جمله ای گفت كه در آن ، هم استدلال بود و هم تهديد ، و آن اين بودكه گفت : " جدت علی بن ابی طالب در شورا شركت كرد ( در شورای ششنفری ) و عمر كه خليفه وقت بود تهديد كرد ، گفت : در ظرف سه روز بايداهل شورا تصميم بگيرند و اگر تصميم نگرفتند يا بعضی از آنها از تصميماكثريت تمرد كردند ابوطلحه انصاری مأمور است كه گردنشان را بزند " .خواست بگويد الان تو در آن وضع هستی كه جدت علی در آن وضع بود ، من همدر آن وضعی هستم كه عمر بود . تو از جدت پيروی كن و در اين كار پاورقی : . 1 مأمون واقعا مرد دانشمند و مطلعی بوده ، از حديث آگاه بود ، ازتاريخ آگاه بود ، از منطق آگاه بود ، از ادبيات آگاه بود ، از فلسفهآگاه بود و شايد اندكی از طب و نجوم آگاه بود ، اصلا جزء علما بود و شايددر طبقه سلاطين و خلفا در جهان نظير نداشته باشد . |