خيلی چيزها را از بين برد و يك ضرر فاحشی به بقال وارد كرد . با اينكهبقال طوطی را دوست داشت ، زد تو سر اين طوطی : ای خاك به سرت كه اينكار را كردی ، آنچنان زد كه پرهای روی سر طوطی ريخت . از آن به بعد ديگرطوطی خاموش و ساكت شد و يك كلمه حرف نزد . بقال از كار خودش پشيمانشد : عجب كاری كردم ! طوطی خوشخوان خودم را چنين كردم ! هر كار كردبرايش نقل و نبات ريخت ، او را نوازش كرد ديگر طوطی برای او حرف نزدكه نزد . مدتها گذشت . روزی يك آدم كچل آمد دم دكان بقالی كه يك چيزیبخرد . طوطی نگاه كرد به او ديد سر او هم كچل است . تا ديد سرش كچلاست به زبان آمد ، گفت :
از چه ای كل با كلان آميختی |
تو مگر از شيشه روغن ريختی |
گفت : آيا تو هم روغن بادامها را ريختهای كه سرت كچل شده ؟ زبانشباز شد . مولوی در اينجا مطلبی را میگويد ، بعد به اشخاصی حمله میكند كهخودشان را مقياس بزرگان قرار میدهند . در اينجا طوطی خودش را مقياسقرار داد ، آن كچل را به خودش قياس گرفت ، يعنی كچل را مانند خودشپنداشت . میگويد اين كار را نكن ، بزرگان را مانند خودت ندان . اينحرف درستی است . اين بسيار اشتباه است كه انسان كه خودش را دارای يكاحساساتی میبيند [ ديگران را نيز چنين بداند ] . مثلا فردی نمیتواند يكنماز با حضور قلب بخواند ، میگويد : ای بابا ! ديگران هم همين جور هستند، مگر میشود نماز با حضور قلب خواند ؟ ! يعنی خودش را مقياس ديگرانقرار میدهد . اين غلط است . ما نبايد ديگران را به خودمان