اوست :
دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر |
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست |
گفتند يافت مینشود گشتهايم ما |
گفت آنچه يافت مینشود آنم آرزوست |
داستان مربوط به همين ديوژن است كه میگويند در روز چراغ به دست گرفتهبود و راه میرفت . گفتند چرا چراغ به دست گرفتهای ؟ گفت دنبال يكچيزی میگردم . گفتند دنبال چه میگردی ؟ گفت دنبال آدم . اسكندر بعد از آن كه ايران را فتح كرد و فتوحات زيادی نصيبش شد ، همهآمدند در مقابلش كرنش و تواضع كردند ، ديوژن نيامد و به او اعتنا نكرد. آخر دل اسكندر طاقت نياورد ، گفت ما میرويم سراغ ديوژن . رفت دربيابان سراغ ديوژن . او هم به قول امروزيها حمام آفتاب گرفته بود .اسكندر میآمد . آن نزديكيها كه سر و صدای اسبها و غيره بلند شد او كمیبلند شد ، نگاهی كرد و ديگر اعتنا نكرد ، دو مرتبه خوابيد . تا وقتی كهاسكندر با اسبش رسيد بالای سرش . همان جا ايستاد . گفت : بلند شو . دوسه كلمه با او حرف زد و او جواب داد . در آخر اسكندر به او گفت : يكچيزی از من بخواه . گفت فقط يك چيز میخواهم . گفت : چی ؟ گفت :سايهات را از سر من كم كن . من اينجا آفتاب گرفته بودم ، آمدی سايهانداختی و جلوی آفتاب را گرفتی . وقتی كه اسكندر با سران سپاه خودشبرگشت ، سران گفتند عجب آدم پستی بود ، عجب آدم حقيری ! آدم