ابواء عبور كند ، پائين آمد . اصحاب ديدند پيغمبر بدون اينكه با كسیحرف بزند ، به طرفی روانه شد . بعضی در خدمتش رفتند تا ببينند كجامیرود . ديدند رفت و رفت ، به نقطهای كه رسيد ، در آنجا نشست و شروعكرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و . . . ولی ديدند در تأمل عميقیفرو رفت و به همان نقطه زمين توجه خاصی دارد و در حالی كه با خودشمیخواند كم كم اشكهای نازنينش از گوشه چشمانش جاری شد . پرسيدند : يارسول الله ! چرا میگرييد ؟ فرمود : اينجا قبر مادر من است ، پنجاه سالپيش من مادرم را در اينجا دفن كردم . عبدالمطلب ديگر بعد از مرگ اين مادر ، تمام زندگيش شده بود رسولاكرم ، و بعد از مرگ عبدالله و عروسش آمنه ، اين كودك را فوق العادهعزيز میداشت و به فرزندانش میگفت كه او با ديگران خيلی فرق دارد ، اواز طرف خدا آيندهای دارد و شما نمیدانيد . وقتی كه میخواست از دنيابرود ، ابوطالب كه پسر ارشد و بزرگتر و شريفتر از همه فرزندان باقيماندهاش بود ديد پدرش يك حالت اضطرابی دارد . عبدالمطلب خطاببه ابوطالب گفت : من هيچ نگرانی از مردن ندارم جز يك چيز و آن ،سرنوشت اين كودك است . اين كودك را به چه كسی بسپارم ؟ آيا تومیپذيری ؟ تعهد میكنی از ناحيه من كه كفالت او را به عهده بگيری ؟ عرضكرد : بله پدر ! من قول میدهم ، و كرد . بعد از آن ، جناب ابوطالب ،پدر بزرگوار اميرالمؤمنين علی ( ع ) متكفل بزرگ كردن پيغمبر اكرم بود . |