عين احتياج و افتقار باشد ، لازم میآيد تعلق و وابستگی داشته باشد بهحقيقتی ديگر غير خود ، و حال آنكه برای هستی غير و ماورايی تصور ندارد .غير هستی ، نيستی است و ماهيت است كه آن نيز علی الفرض " اعتباری "است و برادر نيستی . پس حقيقت هستی از آن جهت كه حقيقت هستی است ،ايجاب میكند استقلال و غنا و بی نيازی و عدم وابستگی به غير خود را وهمايجاب میكند اطلاق و رهايی و لا محدوديت را ، يعنی ايجاب میكند كه بههيچ وجه عدم و سلب در او راه نداشته باشد . نياز و فقر و وابستگی وهمچنين محدوديت و توأم با نيستی بودن ، از اعتباری ديگر غير از صرافتهستی ناشی میشود ، ناشی از تأخر و معلوليت است . يعنی هستی از آن جهتكه هستی است قطع نظر از هر اعتبار ديگر ايجاب میكند استغنا و استقلال ازعلت را ، اما نيازمندی به علت ، و به عبارت ديگر ، اينكه هستی درمرحله و مرتبهای نيازمند به علت باشد ، از آن ناشی میشود كه عين حقيقتهستی نباشد تا از ذات حق به صورت يك فيض صدور يابد . لازمه فيض بودن، تأخير و نيازمندی است بلكه به حقيقت ، چيزی جز آن نيست . از اينجا میفهميم كه بنابر اصالت وجود اگر نظر عقل را به حقيقت هستیبدوزيم ، در آنجا بی نيازی و استغنا و اوليت میبينيم ، و به عبارت ديگر، حقيقت هستی مساوی است با وجوب ذاتی ، و به تعبيری كه هگل را پسندآيد ، وجه معقول حقيقت هستی بی نيازی از علت است . نياز به علت ازاعتباری علاوه بر حقيقت هستی پيدا میشود كه همان تأخر و محدوديت است ،و به تعبيری ديگر ، نياز به علت عين تأخر مرتبه هستی از حقيقت هستیاست ، و به تعبيری متناسب با تعبير هگل ، نياز به علت وجه غير معقولهستی است . |