می شود و علت ديگری نمی جويد ، و روشن است كه هرچيز توجيه لازم دارد اماخود وجه ، توجيه نمی خواهد " . شارحين كلام او نتوانستهاند مراد او را توجيه كنند ، ولی شايد بتوان بادقتی دانست كه درد اين مرد چه بوده است . اگر بخواهيم مطلب را به زبان فلسفه خودمان طوری تقرير كنيم كه با نظرهگل منطبق شود و لااقل نزديك گردد ، بايد بگوييم خدا را به صورت امری كهمستقيما مورد قبول ذهن است - نه به صورت امری كه ذهن با نوعی اجبارملزم گردد آن را بپذيرد - بايد پذيرفت . فرق است ميان مطلبی كه ذهنمستقيما لميت آن را درك میكند و پذيرشش يك پذيرش طبيعی است و مياناينكه مطلبی را از آن جهت بپذيرد كه دليل نفی و بطلان نقطه مقابل آنمطلب او را ملزم میكند ، و در حقيقت ، از آن جهت میپذيرد كه جوابیندارد به دليلی كه بر بطلان نقطه مقابل آن اقامه شده است بدهد . و ازطرفی ، وقتی كه نقطه مقابل يك مطلب به حكم برهان ، باطل شناخته شد طبعاو بالاجبار خود آن مطلب را بايد پذيرفت ، چون ممكن نيست هم نقطه مقابليك مطلب ، نادرست باشد و هم خود آن مطلب ، بلكه از دو نقيض يكی رابايد پذيرفت . بطلان يكی از دو نقيض ، دليل صحت و درستی نقيض ديگراست . پذيرفتن مطلبی به دليل بطلان نقيض آن مطلب ، نوعی الزام و اجبار برایذهن به وجود میآورد ولی اقناع نمی آورد ، و فرق است ميان اجبار و الزامذهن با اقناع و ارضای آن . بسيار اتفاق میافتد كه انسان در مقابل يكدليل ساكت میشود ، اما در عمق وجدان خود نوعی شك و ترديد نسبت به مدعااحساس میكند . اين تفاوت را ميان " برهان مستقيم " و " برهان خلف " |