اين كيست كه در يك غزل ، اول مطابق نظر شاعر نوپرداز ، فلسفه " خوشباشی " را تبليغ میكند و میگويد : صبا به تهنيت پير ميفروش آمد كه موسم طرب و " عيش " و ناز ونوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشای |
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد |
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوشآمد و بعد يكمرتبه زبان خودش را بر میگرداند و عيش و عشرت را به گونهایديگر تعبير میكند و میگويد : به گوش هوش نيوش از من و به " عشرت " كوش كه اين سخن سحر ازهاتفم به گوش آمد زفكر ( تفرقه ) باز آی تا شوی ( مجموع ) به حكم آنكه چو شد ( اهرمن )، ( سروش ) آمد آخر چه ارتباطی است ميان هاتف سحری و دستور عيش و عشرت ؟ ! چهارتباطی است ميان عيش و عشرت و باز آمدن از فكر " تفرقه " و مجموعهشدن خاطرات و تمركز ذهن ؟ ! و چه ارتباطی است ميان باز آمدن از "تفرقه " و " مجموع " شدن ، با رفتن اهرمن و آمدن سروش ؟ ! آيا اينها يك سلسله سخنان ياوه و بی ربط نيست ؟ اگر اينها را ياوه وبی ربط ندانيم پس با كشف بزرگ شاعر سترگ معاصر ( ! ) چه كنيم ؟اين كيست كه از يك طرف رستاخيز را انكار میكند و از طرف ديگر "انسان " را به گونهای ديگر میبيند ، دل را " جام جم " ، " گوهری كهاز كان جهانی دگر " است ، قطرهای كه " خيال حوصله بحر میپزد " ، "پادشاه سدره نشين " میخواند و به " انسان قبل الدنيا "