خداوند قائل نيستند . شبستری میگويد :
حلول و اتحاد اينجا محال است |
كه در وحدت دوئی عين ظلال است |
اگر بگويد " حلول " برای خدا ثانی قائل شده است و عين شرك است وچيزی است كه از آن فرار میكند و اگر بگويد " اتحاد " باز دو چيز استكه با هم متحد شدهاند . او برای شيئی ، شيئيتی قائل نيست كه آنرا ثانیبرای خدا قرار دهد . خلق از نظر او يعنی تجلی ، خلق كردن يعنی ظهور .بنابر اين معنای رسيدن ، فانی شدن در او است و فانی شدن يعنی انسانبرسد به آنجا كه حقيقت را آنچنانكه هست درك كند و وقتی خودش را دركمیكند پس از درك او باشد ، قبل از هر چيزی او را درك كند و ببيند²ما رأيت شيئا الا و رايت الله قبله و بعده و معه » ديگر از نظر او من وما باقی نمیماند و فانی شدن يعنی اين . پس اصول سخن عرفا اين است كه حقيقت يك چيز بيشتر نيست و غير او هرچه هست ، ثانی برای او نيست ، بلكه جلوهها و اسماء و صفات و تجلياتاو است . كمال انسان در رسيدن به حقيقت است ، و رسيدن به حقيقت يعنیاينكه انسان برسد به جائی كه اين حالت را كاملا درك كند كه در همه چيز وبا همه چيز او را ببيند « و هو معكم اينما كنتم »با هر چيزی و بلكه قبلاز هر چيزی او را ببيند ، قوام هر چيزی را به او ببيند ، و هر چيزی و ازآن جمله خودش را در واقع در او ببيند و آنوقت ديگر منی باقی نمیماند .اين همان معنی " فنا " است كه میگويند و اگر انسان به اين حالت رسيدو اين فنا و اتصال برای او رخ داد ، به قول