بلكه نسبت علوم با فلسفه از قبيل نسبت يك درجه از معرفت با يك درجهكاملتر از معرفت درباره يك چيز است . يعنی فلسفه ، ادراك وسيعتر وكلیتر همان چيزهائی است كه مورد ادراك و معرفت علوم است . برخی ديگر مانند كانت ، قبل از هر چيز تحقيق درباره خود معرفت وقوهای كه منشأ اين معرفت است ، يعنی عقل را ، لازم شمردند و به نقد ونقادی عقل انسان پرداختند و تحقيقات خود را فلسفه يا فلسفه نقادیCritical Philosophy نام نهادند . البته اين فلسفه نيز با آنچه نزد قدما به نام فلسفه خوانده میشد جزاشتراك در لفظ وجه مشترك ديگری ندارد . همچنانكه با فلسفه تحققی اگوستكنت و فلسفه تركيبی اسپنسر نيز وجه اشتراكی جز لفظ ندارد . فلسفه كانتبه منطق كه نوعی خاص از فكر شناسی است از فلسفه كه جهانشناسی استنزديكتر است . در جهان اروپا كم كم آنچه ( نه علم ) بود ، يعنی در هيچ علم خاصی ازعلوم طبيعی يا رياضی نمیگنجيد و در عين حال يك نظريه درباره جهان ياانسان يا اجتماع بود ، به نام فلسفه خوانده شد . اگر كسی همه ( ايست ) هايی را كه در اروپا و امريكا به نام فلسفهخوانده میشود جمع كند و تعريف همه را بدست آورد ، میبيند كه هيچ وجهمشتركی جز ( نه علم ) بودن ندارند . اين مقدار كه اشاره شد برای نمونهبود كه بدانيم تفاوت فلسفه قديم با فلسفههای جديد از قبيل تفاوت علومقديمه با علوم جديده نيست . |