حسن علی در نجف بود وارد رياضتهای زيادی بود و گاهی حرفهايی میزد كهشايد برای او گفتنش جايز بود ولی برای ما شنيدنش جايز نبود يعنی ماپرهيز داشتيم بشنويم . گاهی میگفت من در حرم ، فلان آقا ( از اشخاصبزرگ ) را به صورت خوك میبينم يا به صورت خرس میبينم . شايد برای اوجايز بود بگويد ولی برای ما هتك حرمت يك مؤمن بود . میگفتند حاج شيخحسن علی يك وقت گفت من پياده تنها از نجف میآمدم به كربلا ، به دزدبرخورد كردم ، تعبيرش اين بود : " در خود پنهان شدم " يعنی در حالی ازجلوی آنها عبور كردم كه آنها كه نگاه میكردند مرا نمیديدند . و افرادديگری كه از اين مرد اين جور كارهای خارقالعاده روحی زياد ديدهاند فراوانهستند كه اگر كسی بخواهد داستان حاج شيخ حسن علی را از افرادی كه الانهستند و خودشان مشاهده كردهاند بشنود به نظر من خودش يك كتاب میشود .آقای حافظيان شاگرد ايشان بود . سالها رفت هندوستان . او چيزهایخارقالعادهای از جوكيها نقل میكرد . آقای طباطبايی قصهای از او نقلمیكردند كه خودش گفته بود ما شاهد بوديم ، فرنگيها آمده بودند برایامتحان و آزمايش ، شخص جوكی را میخواباندند روی تختهای كه پر از ميخبود و مثل سوزن آمده بود بيرون ، بعد روی سينه او يك تخته ديگرمیگذاشتند و بعد با پتكهای بزرگ میكوبيدند روی آن و يك ذره و يك سرسوزن به بدن او فرو نمیرفت . غرضم اين جهت است كه چنين قوههای روحی در وجود بشر هست . چنين نيستكه اين قوه روحی فقط در همين آدم باشد . نمونه ديگر داستانی را آقای محققی خودمان كه فوت كرد و در آلمان بود نقل میكرد ومن در جلسه بزرگی كه درس میداد شنيدم . سالهای اولی كه در قم بود مدتموقتی آقای بروجردی ماهانهای به او میدادند كه بيايد به طلبهها حساب وهندسه و جغرافی و فيزيك درس بدهد ولی دوام پيدا نكرد . يك روز در آنجلسه عمومی گفت و بعد هم من شايد مكرر از او قصههای عجيبی از برادرخودش شنيدم . میگفت كه او اسمش سياح بود و كشورهای اروپايی را خيلیگشته بود . در آخرين بار رفت هندوستان و هندوستان برای او از همه جایدنيا عجيبتر بود و از جمله اين قضيه را نقل میكرد كه روزی من |