خود محوری جور در نمیآيد ، فداكاری با خودمحوری جور در نمیآيد ولی معذلكمیبينيد انسان از جنبه خير اخلاقی ، جود را ، احسان را ، ايثار را ،فداكاری را تقديس میكند ، اينها را فضيلت میداند ، عظمت و بزرگیمیداند . در اينجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است ، چون اگرشهوت باشد ، يعنی شيئی را برای خود خواستن . فرق بين شهوت و غير شهوتدر همين جاست . آنجا كه كسی عاشق ديگری است و مسأله ، مسأله شهوت استهدف تصاحب و از وصال او بهرهمند شدن است ، ولی در " عشق " اصلا مسألهوصال و تصاحب مطرح نيست ، مسأله فنای عاشق در معشوق مطرح است ، يعنیباز با منطق خود محوری سازگار نيست . اين است كه اين مسأله در اين شكل ، فوق العادهای قابل بحث و قابلتحليل است كه اين چيست در انسان ؟ اين چه حالتی است و از كجا سرچشمهمیگيرد كه فقط در مقابل او میخواهد تسليم محض باشد و از من او ، از خوداو و از انانيتش چيزی باقی نماند . در اين زمينه مولوی شعرهای خيلی خوبیدارد كه در ادبيات عرفانی فوق العاده است :
عشق قهار است و من مقهور عشق |
چون قمر روشن شدم از نور عشق |
مسأله پرستش اين است ، يعنی عشق ، انسان را میرساند به مرحلهای كهمیخواهد از معشوق ، خدايی بسازد و از خود ، بندهای ، او را هستی مطلقبداند و خود را در مقابل او نيست و نيستی حساب كند . اين از چه مقولهایاست ؟ واقعيت اين [ حالت ] چيست ؟ گفتيم كه يك نظريه اين است كه میگويد عشق به طور مطلق ريشه و غايتجنسی دارد ، روی همان خط غريزه جنسی حركت میكند و ادامه میيابد و تا آخرهم جنسی است .