- كه فويرباخ اين را ديگر جزء وجود انسان دانسته و ناچار برای آن اصالتقائل شده است - ، و آن همانی است كه دارای يك سلسله فضائل است ،شرافت ، كرامت ، رحمت ، خوبی ، نيكی ، همه اين حرفها در آنجاست . بعدمیگويد كه انسان ( ناچار بايد بگويد كه همه انسانها اينجور هستند ) تنمیدهد به دنائتها يعنی تابع جنبه سفلی وجودش میشود ، بعد كه تابع جنبهسفلی وجود خودش شد میبيند آن جنبههای علوی با خودش جور در نمیآيد ، چونخودش حالا شده يك حيوان پست منحط . بعد در حالی كه همين شرافتها واصالتها در خودش است فكر میكند كه پس اينها در ماورای اوست ، و خدارا بر اساس وجود خودش میسازد . يك فيلسوف فرنگی گفته است كه در تورات آمده است : " ان الله خلقآدم علی صورته خدا آدم را بر صورت خويش آفريد ، يعنی آدم را نمونهصفات كماليه خودش قرار داد " آن فيلسوف فرنگی گفته ولی قضيه بر عكساست : انسان خداوند را بر سيرت خود آفريد يعنی انسان چون دارای يكطبيعت ذاتی كمالیای بود كه در آن طبيعت همه ، شرافت و كمال و رحمت وغيره بود و اينها را از خودش جدا كرد و با خودش بيگانه شد آنگاه فكركرد كه اينها از آن وجودی است ماورای من ، و فكر نكرد كه همه اينها دردرون خودش است . پس ، از اينجا - به قول او - انسان خودش با خودش بيگانه شد يعنیبرخی امور را كه در وجود خودش بود از وجود خودش انتزاع كرد ، و فرضكرد كه اينها در ماورای وجود اوست . ولی میگويد تدريجا اين جنبه ماورايینزديك شده . اول از انسان دور شد ، در خدايان مذاهب بدوی خيلی دور بود، بعد در خدای يهود [ نزديكتر |