به تركيبش خورده باشد . اولا مسألهای را گفتند كه اين مسأله را قبل ازاينها ديگران هم گفتهاند ( 1 ) . اولين مسألهای كه اينها طرح كردند كه دراينجا راهشان با فلسفه شرقی متفاوت میشود اين است كه ، در فلسفه شرقیمثل كلمات بوعلی میگويند ما دو گونه " خير " داريم . ( 2 ) خيرهایمحسوس و خيرهای معقول ، چيزهايی كه انسان از جنبههای حسی و مادی ، آنهارا میخواهد ، به عبارت ديگر خواستههای اين قسمتهای هستی انسان ، وخواستههای جنبههای معنوی انسان . آنها كلمه " منفعت " يا " سود " رااگر به كار ببرند احيانا در مورد خير محسوس به كار ببرند . مثلا میگويندعلم خير است ولی خير معقول ، اما آب و نان خير است ولی خير محسوس ، وانسان مجبور است دنبال آنچه كه در عمق وجدان خودش آن را خير میداندبرود ، بالفطره دنبال خيرهای خودش میرود . اگر بگوييم ملاك خيريت چيست؟ میگويند ملاك خيريت ، كمال است ، يعنی آن مرحله از وجود انسان بارسيدن به آن خير تقويت میشود و تكامل پيدا میكند . در فلسفه فرنگی چون اصلا نمیخواهند غير از محسوس به حقيقتی و بهواقعيتی قائل باشند میگويند واقعيت همانی است كه مادی و محسوس است ،غير آن ، واقعيت نيست . پس قهرا نمیتوانند بگويند كه انسان دو گونهخير دارد . آنها كه میگفتند " دو گونه پاورقی : . 1 اغلب اين فلسفهها ريشهای در فلسفه هگل دارد . هم ماركسيسم و هماگزيستانسياليسم ريشههای اساسیشان در فلسفه هگل است و به حق گفتهاند كههگل چهره فلسفه اروپا را تغيير داد . . 2 " خير " يعنی خواستهای كه از عمق ذات انسان سرچشمه میگيرد . |