قاعده اقتضا میكند كه چيزی را كه مقتضای طبيعت است و میخواهد ، چونمیخواهد ، بايد به آن آرام بگيرد . چرا بعد میخواهد از آن بگذرد و طالبتنوع است ، باز میخواهد به چيز ديگر برسد ، اين معشوق را رها كند معشوقديگر ، آن معشوق را رها كند معشوق ديگر ، تا آنجا كه اين مثل پيدا شدهاست كه " انسان هميشه طالب آن چيزی است كه ندارد " و راست هم هست، انسان طالب چيزی است كه ندارد ، به معنی اينكه طالب چيزی است كهندارد و بيزار از چيزی است كه دارد . چرا اين جور است ؟ بعضی خيالكردهاند كه اين لازمه ذات و فطرت انسان است . چرا لازمه ذات و فطرتانسان اين باشد ؟ سرگردانی كه نمیتواند لازمه ذات انسان باشد ، بگوييملازمه ذات انسان اين باشد كه هميشه سرگردان باشد و دائما مطلوب عوض كند! تحليل صحيح اين مطلب همين حرفی است كه گفتهاند انسان اگر به آن چيزیكه مطلوب حقيقی و واقعی اوست برسد آرام میگيرد . انسان در واقع و درعمق ذات خودش سرگردان نيست . اين سرگردانيها ناشی از اين است كه آنحقيقت را به صورت مبهم میخواهد و برای [ رسيدن به ] او تلاش میكند ، بهيك چيزی میرسد خيال میكند اين همان است ، ولی يك مدتی كه از نزديك اورا بو میكند طبيعت و فطرتش او را رد میكند ، میرود سراغ چيز ديگر ، وهمين طور . اين است كه اگر به آن مطلوب حقيقی برسد به سعادت حقيقی كهسعادت حقيقیاش قهرا آرامش به همان معنای فوق همه چيز است به آرامشحقيقی میرسد . اين است كه قرآن میفرمايد : « الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله » ، و بعد میفرمايد : |