بسيار پول پر بركتی بود . و چون من اكنون از خودم دارای سرمايهای هستم وبه اين مبلغ نيازمند نيستم ، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما ، پولتانرا رد كنم . خصوصا كه الان عازم سفر حجم ، و ميل داشتم پول شما خدمتخودتان باشد " . عبدالرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد ، و بارسفر حج بست . پس از انجام مراسم حج ، به مدينه آمد ، همراه جمعيت به محضر امامصادق رفت . جمعيت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند . عبدالرحمن كهجوانی نورس بود ، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال وجوابهايی كه از امام میشد بود . همينكه مجلس كمی خلوت شد ، امام صادقبا اشاره او را نزديك طلبيده پرسيد : - " شما كاری داريد ؟ " - " من عبدالرحمن پسر سيابه كوفی بجلی هستم " . - " احوال پدرت چطور است ؟ " - " پدرم به رحمت خدا رفت " . |