پشت سر جمعيت قرار میگرفت و پيغمبر ديده نمی شد ، از پشت سر جمعيتگردن میكشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبر اكرم بيفتد .يك روز پيغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعی میكندپيغمبر را ببيند ، پيغمبر هم متقابلا خود را كشيد تا آن مرد بتواند بهسهولت او را ببيند . آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خودرفت اما طولی نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا برای دومين بار درآن روز به او افتاد ، با اشاره دست او را نزديك طلبيد ، آمد جلو پيغمبراكرم و نشست . پيغمبر فرمود : " امروز تو با روزهای ديگرت فرق داشت ، روزهای ديگر يك بار میآمدیو بعد دنبال كارت میرفتی ، اما امروز پس از آنكه رفتی ، دو مرتبهبرگشتی ، چرا ؟ " گفت : " يا رسول الله ! حقيقت اين است كه امروز آن قدر مهر تو دلم راگرفت كه نتوانستم دنبال |