خياط گفت : " من داستانی دارم كه بايد برای تو حكايت كنم " : روزیاز خيابان عبور میكردم ، زنی زيبا نيز همان وقت از خيابان میگذشت ،اتفاقا يكی از افسران ترك در حالی كه مست باده بود از خانه خود بيرونآمده و جلو در خانه ايستاده بود و مردم را تماشا میكرد ، تا چشمش به آنزن افتاد ديوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خودكشيد . فرياد استغاثه زن بيچاره بلند شد ، داد میكشيد : ايها الناس بهفريادم برسيد ، من اينكاره نيستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر يكشب در خارج خانه به سربرم مرا طلاق دهد ، خانه خراب میشوم ، اما هيچ كساز ترس جرأت نمیكرد جلو بيايد . من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش كردم كه اين زن رارها كند ، اما او با چماقی كه در دست داشت محكم به سرم كوبيد كه سرمشكست و زن را به داخل خانه برد . من رفتم عدهای را جمع كردم و اجتماعابه در خانه آن افسر رفتيم و آزادی زن را تقاضا كرديم ، ناگهان خودش با |