میخوانند " . از آن سو عبدالرحمن و رفقايش با بیصبری ورود علی را انتظار میكشيدند .از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس - كه مردی پست فطرت بود و روشعدالت علی را نمیپسنديد و با معاويه سروسری داشت - كسی ديگر آگاه نبود. يك حادثه كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند ، اما يك تصادف جلو آنرا گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : " چيزی نمانده هواروشن شود ، اگر هوا روشن شود رسوا خواهی شد ، در منظور خود تعجيل كن " .حجربن عدی ، از ياران مخلص و صميمی علی ، ملتفت خطاب رمزی اشعث بهعبدالرحمن شد ، حدس زد نقشه شومی در كار است . حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود ، اسبش جلو در مسجد بود ، ظاهرا ازمأموريتی باز گشته بود و میخواست گزارشی تقديم اميرالمؤمنين علی - عليهالسلام - بكند . حجر پس از شنيدن آن جمله از اشعث ، ناسزايی به او گفت و به عجله ازمسجد بيرون آمد كه خود را به علی برساند و جلو خطر را |