وقت درس رسيد . عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد ، اما همينكهچشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز راخيلی طول داد . عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگریاست . از هر جا هست رنجش خاطری پيدا شده است . آن قدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد ، آموزگار پس از نمازنگاهی خشم آلود به شاگرد خود كرد . عمر گفت : " ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند ؟ "- " فرزندم ! آيا تو امروز علی را لعن میكردی ؟ " - " بلی " . - " از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدرراضی شده بر آنها غضب كرده است ، و آنها مستحق لعن شدهاند ؟ "- " مگر علی از اهل بدر بود ؟ " - " آيا بدر و مفاخر بدر جز به علی به كس ديگری تعلق دارد ؟ " |