رسول اكرم اين جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت . روز ديگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عين جمله روزپيش را تكرار كرد . رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت . اينروز هم تقاضای سفانه بی نتيجه ماند . روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجاعبور كند ، سفانه ديگر اميد زيادی نداشت تقاضايش پذيرفته شود ، تصميمگرفت حرفی نزند اما جوانی كه پشت سر پيغمبر حركت میكرد به او با اشارهفهماند كه حركت كند و تقاضای خويش را تكرار نمايد . سفانه حركت كرد ومانند روزهای پيش گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، برمن منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد " . رسول اكرم فرمود : " بسيار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادی پيداشوند ، تو را همراه آنها به ميان قبيلهات بفرستم . اگر اطلاع يافتی كههمچو اشخاصی به مدينه آمدهاند مرا خبر كن " . سفانه از اشخاصی كه آنجا بودند پرسيد ، آن شخصی كه پشت سر پيغمبرحركت میكرد و |