ناگهان چشمش به مردی دهاتی از مردم اطراف كوفه افتاد كه ، طبقی خيارروی سر گذاشته بود و فرياد میكشيد : آی خيار ! آی خيار ! با ديدن آن مرد دهاتی ، فكری مثل برق در دماغ وی پيدا شد . رفت جلو وبه او گفت : " همه اين خيارها را يك جا به چند میفروشی ؟ " - " به يك درهم " . - " بگير اين هم يك درهم " . آنگاه از آن مرد دهاتی خواهش كرد چند دقيقه روپوش خود را به او بدهدبپوشد و قول داد بزودی به او برگرداند . مرد دهاتی قبول كرد . او روپوش دهاتی را پوشيد و نگاهی به سراپای خودانداخت ، درست يك دهاتی تمام عيار شده بود . طبق خيار را روی سرگذاشتو فرياد " آی خيار ! " " آی خيار " را بلند كرد ، اما مسير خود را درجهت مطلوب يعنی از جلو خانه امام صادق قرار داد . همينكه به مقابل خانه امام رسيد ، غلامی |