و آهسته بست و بيرون رفت . اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبردهبود . اين جريان برای عايشه خيلی عجيب بود ، زيرا شبهای ديگر میديد كهپيغمبر از بستر بر میخيزد ، و در گوشهای از اطاق به عبادت میپردازد ،اما برای او بی سابقه بود كه شبی كه نوبت او است پيغمبر از اطاق بيرونرود . با خود گفت من بايد بفهمم پيغمبر كجا میرود ، نكند به خانه يكیديگر از زنها برود ، با خود گفت آيا واقعا پيغمبر چنين كاری خواهد كرد وشبی را كه نوبت من است در خانه ديگری به سر خواهد برد ؟ ! ای كاش سايرزنانش بهرهای از جوانی و زيبايی میداشتند و حرمسرائی از زيبارويان تشكيلداده بود . او چنين كاری هم كه نكرده و مشتی زنان سالخورده و بيوه دورخود جمع كرده است ، به هر حال بايد بفهمم او در اين وقت شب ، به اينزودی كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا میرود ؟ عايشه فورا جامههای خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راهافتاد . ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع ، كه در كنار مدينه |