بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد . جزوهها را مرتب كرده در توبرهای پيچيد ، و با قافله به طرف وطن روانه شد . از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن بر خورد . دزدان جلو قافله راگرفتند ، و آنچه مال و خواسته يافت میشد ، يكی يكی جمع كردند .نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسيد . همين كه دست دزدان به طرف آن توبره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری كرد ، و گفت : " غير از اين ،هر چه دارم ببريد و اين يكی را به من واگذاريد " . دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتی است .بسته را باز كردند ، جز مشتی كاغذ سياه شده چيزی نديدند . گفتند : " اينها چيست و به چه درد میخورد ؟ " غزالی گفت : " هر چه هست به درد شما نمیخورد ، ولی به درد من میخورد" . - " به چه درد تو میخورد ؟ " " اينها ثمره چند سال تحصيل من است . |